tag:blogger.com,1999:blog-6325115.post4485109788401101838..comments2023-09-06T23:33:16.344+10:00Comments on Panevis.com: شوهر آهو خانمUnknownnoreply@blogger.comBlogger10125tag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-44710186484061608982010-12-19T10:17:12.802+11:002010-12-19T10:17:12.802+11:00.و ...و ...
امشب تمام زندگیم از جلوی چشمام گذشتند ....و ...و ...<br />امشب تمام زندگیم از جلوی چشمام گذشتند مثل فیلمی که داشتم بهش نگاه می کردم ...<br />کدورتهایی که گاهی بین اطرافیان پیش می اومده ،کینه ها ،نفرتها ، گذشتها، عشقها ... جوانمردیهایی که برخی ها در سخت ترین ساعات عمرم برام داشتند ،لحظاتی که تا پای جان به مرگ نزدیک شده بودم ، اتاق عمل ...موهبتهایی که داشتم ...<br />مسائلی که کوچک بودند ولی به خاطر زبونی و صبر کم ، بزرگ جلوه می دن ، همه و همه اومدند و رد شدند .<br />چقدر دلم می خواست همسری و بچه ها بیدار بودند . تنهای تنها بودم و عمیقا این تنهایی رو لمس کردم .<br />چه تصمیمهایی که نگرفتم ! چقدر دلم می خواست به همه بگم چقدر دوستشون دارم ...چقدر دلم می خواست نوازششون کنم.و به تک تکشون گوش کنم و آرزوهاشونو برآورده کنم ...<br />چقدر دلم خواست اگه قراره اتفاقی برام بیفته هر چی دارم رو بخشیده بودم . چقدر دلم یه فرصت دیگه برای کارهایی که دلم می گه بکن ، خواست ...<br />و وقتی به حالت " رضا و هر چه بادا باد " رسیدم ،<br />مثل کسی که لب پرتگاه برسه و مجبور بشه بپره !!!<br />تسلیم مطلق در برابر خواست عظمتی مطلق ...<br />و یادم اومد یک غبارم و بس ...و مرگ برام اهمیتشو از دست داد ... پس آرامشی اومد برام.<br />وقتی به خودم اومدم دیدم ماشین جلویی نیست ... رفته !!!<br />و شکر کردم .و شکر و شکر ...<br />مجبور شدم همسری رو بیدار کنم و تو اون سرما بفرستم که باز آب بیاره بزنه به صورتش و هوایی بخوره و بیاد راه رو ادامه بدیم .<br />راهی که برای اولین بار متوجه شدم : اونقدر علامتها و نشانه هاش کم هست که می شه چندین بار در جاده گم شد و مجبور شد مسیری رو برگشت !!!!<br />خلاصه باز به راه افتادیم . و دو ساعت دیگر رااااه .<br />دو ساعتی که حتی در شبکاریهام در بیمارستان یادم نمیاد اون همه فشار بر خودم آورده باشم تا خوابم نبره ...<br />یه خوابی می گم ، یه خوابی می شنوید ... کو تا اون خواب بر چشمان مبارکتون سنگینی کنه و مجبور باشید بپرونیدش ( خدانکنه )<br />و این دوساعت رو از آهنگهای سنتی ، جدید . با حال . بی حال . سگاه . کوچه بازاری. کلاسیک . رپ.خارجکی . وروجکی . همه و همه به گوش ما رسید .<br />حالا خواب همسر پریده بود ومن نمی تونستم بمونم ...<br />اون داشت یک ریز حرف می زد . خاطرات کارهاشو . تحصیلاتشو سربازیشو .دانشگاهشو....<br />و من یک کلمه از اولشو می شنیدم و وقتی به خودم می اومدم می دیدم سربازخونه تموم شده رسیده به دانشگاه .....<br />و گاهی سوال می کردم ازش ، که اونقدر بی ربط بود که همسری می پرسید چی ؟ و من بیدار می شدم و می دیدم ای دل غافل چی پرسیدم ؟ !<br />و رسیدیم به چند کیلومتری شهرمون که خاکشو سرمه ی چشمم باید می کردم در همچو شبی ... لبخند<br />شبی پر از درررررررس ...<br />قدر داشته هامو بیشتر فهمیدم ، اما باز یه گوشه ی دلم زخم کسانی رو داشت که فرقی بین خودم و اونها نمی دیدم . یه حس همدردی خیلی عمیق ...<br />به یاد کسانی افتادم که هیچ شبی رو خونه ندارند . و نه امنیتی. و نه امیدی به رسیدن به جای گرم و نرمی . و نه کسی که بتونند بازخواستش بکنن ...<br />و نه کسی که بخواد وضعشون رو سر و سامون بده ....<br />امشب رو به عنوان یکی از اون شبهای سخت زندگیم به یاد خواهم داشت چون خیلی " درس " و " هدیه " داشت برام ....<br />در مورد کتاب شوهر آهو خانم ، پیشنهاد می کنم بخونیدش ... می ارزه ... من هنوز 50 صفحه خوندم و یه حالت شبه مرگ برام پیش اومد . البته یادم رفته بود قبل از خوندن ، وصیت کنم ... لبخند<br />با خوندن 50 صفحه از آن، کتاب " شکر تلخ " جعفر شهری ، برام تداعی شد . تا اینجا که خیلی مشابه اونه ...<br />ممنونم پانویس عزیز از معرفی این کتاب ....<br />فکر می کنم روح علی محمد افغانی یه جورایی در داخل داستان این کتاب می گرده هنوز !!!!<br />قبل از خوندن توصیه های ایمنی رو جدی بگیرید ...<br />این واقعه رو در دفتر سفرنامه هام نوشته بودم و این تیکه اش مربوط به این کتاب و این پست می شد گفتم اینجا هم بذارم .....<br />.......قطرهnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-78462769831051890552010-12-19T10:16:33.377+11:002010-12-19T10:16:33.377+11:00و.....داره یه چیزهایی در مورد این کتاب خوش یمن ، ب...و.....داره یه چیزهایی در مورد این کتاب خوش یمن ، باورم می شه ..... کتاب شوهر آهو خانم که در این سایت باهاش آشنا شدم<br /> <br /> <br />کامنت بالا رو من ، مدتی قبل گذاشت..<br /><br />و چند روز قبل برای 3-2 روز تعطیلات ، هوس کردیم بریم دریا رو ببینیم و راهی شدیم ....<br />همه اش دو شب می خواستیم بمونیم انزلی و موندیم .<br />به عادت شرطی شدگی ام ، موقع گشتن در شهر دنبال کتابفروشیها هم می گشتم ....<br />و یهو ، یه نمایشگاه دائمی کتاب جلومون سبز شد !<br />و رفتیم توو و ساعتی اونجا بودیم .....<br />تا اینکه : کتاب شوهر آهو خانم به چشمم خورد .<br />اکثر کتابهایی که دارم ، در سفرها از شهرهای مختلف گرفته ام و بعضی هاشونو در قطار و یا ماشین خوندم تا برسم خونه .... با اینکه شاید پدر چشمهامو در آوردم موقع خوندنش ، ولی لذتی برام داره این کار .و هم اینکه خاطره داره که فلان کتاب با یک شهر و خاطراتش گره می خوره و .......<br />با اینکه کتاب سنگین بود ولی دلم گفت بخرم. و خریدم....<br />و فردا توی راه که می خواستیم برگردیم ورق زدم و شروع کردم به خوندن .....<br />صبح رفتیم آستارا و چند ساعتی اونجا بودیم و بعد از ظهر راه افتادیم و قرار بود تاساعت 10 برسیم خونه ...<br />در جاده ی آستارا - اردبیل ماشین شروع کرد به سر و صدا ی زیاد .....<br />و مجبور شدیم نگهداریم . به زحمت خودمون رو کشوندیم کنار عسل فروشی های گردنه حیران که شلوغ بود و احساس امنیت می کردیم .<br />و کسانی اومدند و مدتی دنبال ایراد ماشین بودند و خلاصه مجبور شدیم با امداد خودرو تماس بگیریم .... <br />و امداد خودرو گفت باید بوکسر بشه تا اردبیل و اونجا بره مکانیکی . اینجا نمی شه ...<br />ساعت شده بود 8 و هوا تاریک ...و سرمای شدید اردبیل ...<br />نشستیم توی ماشین و جاتون خالی که چقدر بی زحمت و خستیگی برده شدیم تا اونجاو من با حرفهام به همه روحیه می دادم که خب این هم یک تجربه است . و درس می ده بهمون .و می گفتیم و می خندیدیم .<br /> و مهمتر اینکه از منت همسری که از صبح می گفت : به راننده آب و دون برسونید ، باید یک عالمه رانندگی کنم ، خلاص شده بودیم ... چون راننده صندلیش رو خوابوند و تا اردبیل لم داد .<br />لبخند ....<br />در حال بوکسر ، رسونده شدیم به اردبیل و برده شدیم تا مکانیکی ...<br />و تا ساعت 30/11 شب در مکانیکی بودیم . بچه ها سردشون بود . اونجا ته مکانیکی جمع شدیم دور یک بخاری ... گفتم فرض کنید ساعت مطالعه تونه . کتابهاتونو در بیارید و بخونید ...<br />و خودم ...و خودم .... دوباره کتاب شوهر آهو خانم رو گرفتم به دستم و خوندم و خوندم !!!...<br />تا حالا شب جاده نرفته بودیم ... و اجبارا به راه افتادیم .<br />بچه ها خوابیدند . و من فکر می کنم به اندازه ی 10 سال ، امشب برای همسری حرف زدم و خاطره تعریف کردم تا خوابش نبره ...<br />فکر می کنم هزار و یک حکایت به نیت داستانهای هزار و یکشب تعریف کردم ....<br />خواب پلکهامو می بست .... سنگین و سنگین تر ، ولی ترس از به خواب رفتن آقای راننده ! مجبورم می کرد به زور چشمهامو باز نگهدارم ....<br />خودم خسته تر از اونی بودم که بتونم رانندگی کنم در جاده های نا آشنا ... ولی انرژی برای حرف زدن داشتم و شاید ترس چندین برابرش کرده بود این انرژی رو ... لبخند .<br />چند بار همسری رو مجبور کردم نگهداره و صورتش رو بشوره و شست ...<br />اما نمی شد .. فقط حرف می زدم . فکر می کنم این موثر تر بود !!!<br />من که در ماشین ، خیلی ترانه گوش نمی کنم ، شونصد تا ترانه ! رو با صدای بلند می زدم می اومدند و چند لحظه که گذشت و ریتمش تکراری و خواب آور می شد فورا عوضش می کردم ...<br />بیچاره همسری تا می خواست چشمش به خواب شیرین شاید ابدیت گرم بشه ، من فورا برش می گردوندم به صحنه ی زیبای این دنیای بی نظیر ...<br />تا اینکه نشد ... و همسری گفت باید نگهدارم و کمی بخوابم ...<br />و نگهداشت . در جایی نا آشنا ...تاریک و سکوت و خلوت . و صندلی رو خوابوند و خوابید و چه خواب عمیقی ...خدااااااااااااا ...<br />و مسئولیت نگهبانی من دو برابر شد . ماشین به خاطر بخاریش روشن بود و تنها صدایی که سکوت رو می شکست صدای موتور ماشین و خر خر خواب زده ها بود .<br />کمی بعد یه ماشین اومد کمی جلوتر نگهداشت و موند همونجا ... هزار و یک فکر در آنی به مغزم خطور کرد ... <br />امنیت جاده ؟!!! ... انسانهای متفاوت ...خانواده ای بی دفاع ... سکوت ... خلوت ... حوادث روزنامه ها ...<br />قتلهایی که به خاطر کمی پول هر روز اتفاق می افته<br />و ...و ...و ...قطرهnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-81927619175999093112010-11-10T20:36:39.184+11:002010-11-10T20:36:39.184+11:00پانویس عزیز ، این کتاب رو نخوندم ...
ولی به نظر م...پانویس عزیز ، این کتاب رو نخوندم ...<br /><br />ولی به نظر می رسه اول بهتره وصیتم رو بکنم و بعد شروع به خوندنش کنم ، چون : <br /><br /> تعارف اومد ، نیومد داره !!!!!<br /><br />برا شما نجات بعد از تجربه ی " شبه مرگ " داشت ، یکهو دیدی برا ما نداشت ....<br /><br /><br /><br />لبخند ....قطرهhttp://gatreee.blogfa.comnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-86364223401165265632010-06-19T02:23:17.043+10:002010-06-19T02:23:17.043+10:00shayad bayad az Mehdi tashakor kard ke in emkan ro...shayad bayad az Mehdi tashakor kard ke in emkan ro barat faraham kard ke tajrobehe nader va moheme Marg ro dashteh bashi.harchand baad ha khodash az kari ke kardeh bod sakht ebraze pasheymani mikard, harchand ageh man be jaye Massoud bodam, to ra tanha migozashtam ta tajrobat amightar beshe!Parinoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-46694557371458257552010-02-21T02:22:16.942+11:002010-02-21T02:22:16.942+11:00http://www.youtube.com/watch?v=qvXFxi2ZXT0&fea...http://www.youtube.com/watch?v=qvXFxi2ZXT0&feature=relatedAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-19816734573275933042010-02-18T16:03:22.753+11:002010-02-18T16:03:22.753+11:00سلام
موضوعاتی که مطرح می کنید به دریائی می ماندکه ...سلام<br />موضوعاتی که مطرح می کنید به دریائی می ماندکه گوهرهای متنوعی را می توان از آن صید کرد(برای همین میخوام بدونم یه نفر چندبار میتونه نظر بده)Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-65461020717773538732010-02-17T23:17:11.439+11:002010-02-17T23:17:11.439+11:00فردا صبح این کتاب را از کتابخانه میگیرم و میخوان...فردا صبح این کتاب را از کتابخانه میگیرم و میخوانم.<br />مرسی که معرفی کردید.<br />لطفاً اگر باز هم کتابهای خوبی میشناسید، معرفی کنید. چون آدمی مثل من که زیاد کتاب نخونده فرد آگاهی مثل شما موهبتی است که بهش کتابهای خوب معرفی کنه.<br />بازم سپاسگذارم.ساناز م.noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-35012481188271985612010-02-17T23:08:22.377+11:002010-02-17T23:08:22.377+11:00انصافا حیفه بمیری وشوهرآهوخانم رانخوانده باشی.
کتا...انصافا حیفه بمیری وشوهرآهوخانم رانخوانده باشی.<br />کتاب دیگر علی محمدافغانی که دست کمی ازاین یکی نداره «شادکامان دره قره سو» هست.حتمابخوانید،هرچندبه سختی گیر میاد.Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-41044368955419732722010-02-16T17:34:41.160+11:002010-02-16T17:34:41.160+11:00داوود جان با من بیا کوه تا حالی جدید بهت بدم البته...داوود جان با من بیا کوه تا حالی جدید بهت بدم البته این بار تجربه مرگ رو خواهی کرد<br /><br />دوستدار تو عکاس باشیAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-6325115.post-34990739205326861632010-02-15T00:34:07.591+11:002010-02-15T00:34:07.591+11:00{شوهرآهو خانم} را نمی شناسم و نخوندمش ولی بنظر میر...{شوهرآهو خانم} را نمی شناسم و نخوندمش ولی بنظر میرسه یه عیب داره و اون نحس بودنشه وهر اتفاق بدی که می افته زیر سر اونه اما این "نحس" بودنش یه حسنی هم داره و اون اینکه" شنیدید میگن هرکی خودشو شناخت خداشو شناخت" حالا هر کی {شوهر آهو خانم} رو شناخت خودشو و "خودشو" شناخت پس بد نیست همه بخونیم تا سیه روی شود هر که در او غش باشدAnonymousnoreply@blogger.com