دفاع از حق



   دیشب با دوستی سوار ماشین در حال چرخ زدن در خیابان‌ها بودیم. ماشین جلوئی بناگهان توقف کرد و دنده عقب گرفت تا پارک کند و عنقریب بود که بزند به ما. در اینجور مواقع معمولاً باید اول راهنما بزنند تا ماشین پشتی بداند قصد توقف و پارک دارند. اما نزد و ما مجبور شدیم بشدت ترمز کنیم.

   دوست کنار دست من، که از قبل بخاطر ماجرائی ناراحت و اندکی آشفته بود، با عصبانیت سرش را از پنجره بیرون کرد و دو سه ناسزای چارواداری نصیب رانندهٔ خاطی کرد. او هم سرش را از پنجره بیرون آورد تا جواب دهد، که گازش را گرفتم و دور شدیم.

   نه همان موقع، دو سه ساعت بعد، از دوستم علت ناسزاگویی‌اش را جویا شدم. گفت: "اول اون فحش داد و من هم از خودم دفاع کردم. من حق دارم که از خودم دفاع کنم."

پالان



   فکر نمی‌کنم تفاوتی باشد بین اینکه من دنبال زندگینامه و احوال شخصی مولانا و حافظ یا فلان "عارف" باشم با اینکه پیگیر قیمت بیمهٔ عضو مربوطهٔ خانم لوپز باشم. celebrity  مورد تحسین من برد پیت و آنجلینا جولی و بیل گیتس باشد، یا شمس تبریزی و حافظ و مولوی. در هر دو صورت من یک ماهیت را دارم و به یک اندازه سطحی و پوچ هستم.

   همچنین تا وقتی حرف و شعر "عارفانه"‌ای که از دیگری می‌خوانم و سر تکان می‌دهم و تحسین می‌کنم با وجود روانی‌ام منطبق نباشد، چه، بقول جعفر، با سوز و  آواز بخوانم (و احیاناً کنسرتی هم بدهم) که "ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت / با من راهنشین بادهٔ مستانه زدند" و چه بخوانم (و احیاناً تکانی هم بدهم) که "ترشی خوبه یا لیته / البته لیته لیته"، دروناً تفاوتی نمی‌کنم.
 

ابهام



   دوران دانشجوئی استادی عزیز داشتم که به ما فلسفه و کلام اسلامی درس می‌داد. روزی هنگام بررسی یکی از عقاید کلامی فلان فرقه، نظر یکی از رهبران عقیدتی آن فرقه را بیان کرد و در آخر، نقد و نظر خودش را دربارهٔ آن توضیح داد و گفت: "من این حرف فلانی را نمی‌فهمم."

   البته سریعاً برای روشن شدن این "نفهمیدن" حکایت شیرینی را نقل کرد که اگر درست یادم بیاید برایت می‌گویم. گفت: در مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد روزی شیخ فلانی، مدرس کلام شیعی، در حالیکه همراه با شاگردانش در صحن مدرسه نشسته بودند و درس می‌گفته است، یکی از عقاید فلان فیلسوف مسلمان دربارهٔ تبدل امثال(موضوعی فلسفی) را برای طلاب بیان می‌کند و در نقد آن می‌گوید: "من این سخن شیخ فلان را نمی‌فهمم." سرایدار مدرسه که دور و بر شاگردان مشغول آب و جارو کردن حیاط مدرسه بوده و صحبت شیخ را هم می‌شنیده، از جارو کشیدن دست نگه می‌دارد، کمر راست می‌کند و می‌گوید: "آقا جان، قربانت شوم. بخدا من هم نمی‌فهمم."!

در کوچهٔ آشتی



   شنبه است و سیدنی ابری و پرباران. من هم در خانه و مشغول نوشتن مطلبی دربارهٔ رفع عادات و ارتباط آن با دیکتاتوری و فرهنگ دیکتاتورسازی بودم که کامپیوتر اعلام کرد آقا رضا نظری دربارهٔ یادداشت پیش، "کوچهٔ آشتی"، فرستاده است. بلند شدم و نظر رضا را خواندم. دیدم بهتر است بجای یادداشت امروزم، نظر او را منتشر کنم و به بحث درباره آن بنشینیم.

   مطالب خوبی نوشته است. من نظرم را دربارهٔ نوشتهٔ رضا در بخش نظرات خواهم نوشت. تو هم دوست داشتی شرکت کن. مفید است.

---
 

کوچهٔ آشتی



   می‌گویند در یزد کوچه‌های باریکی هست که مردم اسم آنها را گذاشته‌اند "کوچهٔ آشتی‌کنان"، کوچه‌هایی تنگ و باریک، با دیوارهای بلند کاهگلی. مجید و هادی، دو دوست یزدی‌ام، می‌گفتند علت این نامگذاری اینست که وقتی میان دو نفر شکرآب می‌شده است، اطرافیان پنهانی ترتیبی می‌داده‌اند تا آن دو نفر از دو طرف کوچه وارد شوند، طوریکه مجبور باشند همدیگر را ببینند و از کنار هم بگذرند. این کار باعث می‌شده سلام علیکی بینشان رد و بدل شود و آغازی بر آشتی شود.

   بنظرت آیا می‌شود تدبیری اندیشید تا انسان را هل داد برود در کوچهٔ آشتی، بلکه با فطرت و اصالت خودش روبرو شود و آشتی کند؟ فطرت که بیچاره روز و شب در حال گز کردن کوچه است، از این سر تا آن سر، بلکه کسی بیاید داخل و چشمش بچشم او بیافتد. در بغل بگیردش، تکانش دهد و بگوید: منم، من! بی‌وفا! خودتم! من رو یادت نمیاد؟! بیا با هم آشتی کنیم!
 

دوغ



   چند سال پیش در ادامهٔ جستجو برای همان جلسات مولوی‌خوانی که ذکر مشتی از خروار آن را در یادداشت‌های "استفعل، یستفعل، استفعال" آورده‌ام، به مجلسی رفتم. در قسمتی از برنامه‌شان آقایی پشت تریبون و روی سکو قرار گرفت و شروع به قرائت برخی غزلیات شمس کرد، آنهم با چه شور و حرارتی.

   هنوز از خواندن نیمی از غزل اول گذر نکرده بود که حالی به حالی شد و چنان سر و دستی تکان می‌داد که ما گفتیم: "عجب شراب مستی‌افکنی است لامذهب این مولوی. ببین این آقا را چه سریع گرفته است و از خود بی‌خود کرده"، که ناگهان این مست از شراب عرفان، در میان قرائت ابیات صدا زد: "آقای کاظمی، آقای کاظمی!" و یکی از دو چشمان بسته‌اش را نیمه‌باز کرد و به عوامل پشت صحنه نگاه کرد و با حرکات دستش شکل تار زدن را درآورد و فهماند که تنبورت را بردار بیار کنار من ساز بزن!

خوشتر



تا توانی مده از کف، به بهار، ای ساقی 
لب جـوی و لب جام و لب یار ای ساقی 

نوبهار است و گل و سبزه و ما عمر عزیز 
می‌گذاریـم به غفلت، مگـذار ای ساقی 

موسم گل نبود توبهٔ عشـاق درسـت 
توبه یعنی چه؟ بیا باده بیار ای ساقی 

شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی 
یار خوش خوشتر از این هر سه چهار ای ساقی 

زمین تا آسمان



   چند سال پیش همراه با دوستی مشغول اجرای انواع لم‌ها و تمرینات خودشناسی بودم. یکی از کارهایی که می‌کردیم، بادکنک‌فروشی در میدان نقش‌جهان اصفهان بود. سوای موضوع خودشناسی‌اش این کار را خیلی دوست داشتم.

   روزی ده دوازده بسته بادکنک بادنکرده و قرقره‌ای نخ خریدیم و از یکی از مغازه‌دارهای حاشیهٔ میدان، چوب کرکره‌بالابر دکانش را قرض گرفتیم(بله، خیلی سخت بود!) و نشستیم روی چمن‌های روبروی عالی‌قاپو و شروع کردیم به دمیدن در بادکنکها. بادکنکهای تپل را به سر چوب‌ها وصل کردیم و هرکداممان به سویی رفتیم و شروع کردیم به تبلیغ و فروش.