بر سر گنج از گدایی مرده‌ام



   داستان این هفته حکایت کسی‌ست که در حالیکه خوشبختی و احساس رضایت از خودش را می‌تواند درون خودش داشته باشد و دارد، در امور بیرونی زندگی آن را جستجو می‌کند. مرد بغدادی که برای یافتن گنج، به مصر راهی شد و ماجرایی که برایش پیش آمد.

   در حاشیه عرض کنم که بعضی‌ها فکر می‌کنند وقتی در خودشناسی گفته می‌شود خوشبختی درون انسان است، یعنی امور مادی و رفاهی زندگی را نیز بوسیلهٔ خودشناسی می‌توان تأمین کرد! این البته خواب و خیال است. انسان در مورد امور مادی زندگی‌اش باید برود دنبالش و کسبشان کند. و در عین حال متوجه باشد که کسب رفاه مادی را موجب خوشبختی نداند. اینها دو مقولهٔ جدا هستند. داشتن رفاه مادی(مسکن، خوراک، پوشاک، ماشین ...) برای تأمین راحتی جسم انسان است و لازم نیز هست. و چه خوب است که انسان استقلال مادی نیز داشته باشد.

   نکته اینجاست که احساس خوشبختی و رضایت در زندگی را به داشتن و نیز میزان رفاه مادی و دارایی‌ها وابسته نکنیم. همین. اینکه فکر می‌کنیم «اگر من فلان چیز را داشتم، احساس خوشبختی و رضایت می‌داشتم»، فکر اشتباهی‌ست.

   چکیده‌نویسی جلسهٔ ششم، داستان مرد بغدادی، را در ادامه می‌خوانیم.

سبیل



   پربیراه نگفته‌ام اگر بگویم اصلی‌ترین نیاز و نمود نفس یا همان شخصیت و هویت، که چیزی جز فکر و خیال نیست، نمایش است. تا خودش را به رؤیت نرساند، آرام و قرار ندارد. بهر حیله و ترفندی که شده متوسل می‌شود، به هر بدبختی و دشواری‌ئی که شده خودش را می‌اندازد، تا فقط بگوید: «این منم، من.»، «من هستم.»، «من را ببینید.».

   علتش هم اینست که چون پوچ است، می‌خواهد بوسیلهٔ به رؤیت رسیدن و جلب و جذب توجه و تحسین، سرپوشی بر پوچی‌اش بگذارد. تا نه خودش و نه دیگران آن پوچی و بدبختی‌اش را متوجه شوند.

   حال آنکه اگر یک لحظه از روی صداقت و رک بودن، با خودش مواجه شود، و بسادگی با پوچی و هیچ بودن خودش روبرو شود، و از این روبرو شدن با پوچی‌اش نترسد، راحت می‌شود. خلاص می‌شود. نجات پیدا می‌کند.

   داستان چکیده‌نویسی این هفتهٔ آقا داود از مثنوی معنوی، حکایت آن مرد لاف‌زن است که هر روز سبیلش را چرب می‌کرد و می‌رفت به دیگران نشان می‌داد که یعنی من غذای چرب خورده‌ام. در حالیکه گرسنه بود و هیچ چیز برای خوردن نداشت. و ماجرای بسیار جالبی که پیش آمد که می‌توانید در ادامه بخوانید.

   بنظرم این حکایت شیرین، دقیق و جذاب و تکان‌دهنده، وصف‌حال‌ترین داستان مثنوی‌ست برای ما آدمهای سیبیلو! (زن و مرد هم ندارد! خانمها الکی خوشحال نباشند!)

یک شود چون بفشری



   آیدنتیفای یا همان همگون کردن خود با اشیاء(یا امور) و در حقیقت با اعتبار و ارزشی که برای آن اشیاء قائل هستیم، یکی دیگر از خصوصیات کودنانهٔ ذهن است. ذهن از وقتی گرفتار خیال و توهم شخصیت می‌شود، بدنبال چیزهایی می‌گردد که به آن بچسباند و خودش را با آنها(با ارزش آنها) یکی و همگون کند، تا به این طریق پوچی خود را نبیند و خیال کند پر است. مثلاً من خودم را با مولوی و مثنوی‌اش که دارای اعتبار و ارزش فرهنگی و اجتماعی است identify یا همان همگون می‌کنم و اینطور فکر می‌کنم که چون زیاد از مثنوی و یا خودشناسی و عرفان حرف زده‌ام و می‌دانم، پس همان ارزش و اعتباری که اینها(مثنوی و عرفان و خودشناسی) در نزد افراد دارند را من هم دارم. پس من چیزی هستم و تازه آن چیز هم چیز با ارزش و مهمی‌ست.

   حال آنکه اساس قضیه بر خیال است! یعنی اصلاً این خود یا منی که با مثنوی و عرفان همگونش می‌کنم(پنداراً)، اصلاً خودش یک خیال است! اینکه آن ارزش و اعتباری هم که برای مثنوی و عرفان در نزد اذهان است، آن هم فکر و خیال است، جای خود دارد! یعنی خیال بر خیال. لاشی‌ئی بر لاشی‌ئی عاشق شده است...

   بسط موضوع فوق در جلسهٔ چهارم شرح مثنوی است. چکیدهٔ پرملاط این جلسه را که آقا داود زحمت تهیه‌اش را کشیده، می‌توانید در ادامه بخوانید.


صبر کن بر درد نیش



   در جلسهٔ سوم شرح مثنوی، مفهوم «صبر» را بررسی کردیم. اینکه «صبر» با «انتظار» فرق دارد. اینکه کسی که در خودشناسی پا می‌گذارد، از نازک نارنجی بودن باید خداحافظی کند برای همیشه. اگر توقع داشته باشیم به تریج قبایمان برنخورد و در عین حال خودشناسی کردن اثر کند، خیال باطلی‌ست.

   در حقیقت هنگام خودشناسی، باید دست کسی که باعث ضربه زدن به شخصیت من می‌شود را ببوسم. اگرچه برایم تلخ و ناگوار است که به من «توهین» شود، یا به من اهمیتی داده نشود، اما در این جریان فایدهٔ بسیاری نهفته است. تفصیل آن را در خلاصه‌نویسی آقا داود از داستان «شیر بی یال و سر و اشکم» مثنوی می‌توانی بخوانی.