ریشه



   بگذار خاطره‌ای را برایت تعریف کنم. سال دوم راهنمایی بودم، معلمی داشتیم برای درس قرآن بنام آقای رحیمی، که «هر کجا هست، خدایا بسلامت دارش». قدی نسبتاً کوتاه، تپل و دوست‌داشتنی، صدایی بسیار آرام و لطیف، و وجناتی بسیار مطبوع و دلنشین داشت.

   روزی قرار بود از ما امتحان قرآن بگیرد. دوستانم من رو شیر کردند که اگر جرأت تقلب کردن داری، سر امتحان قرآن تقلب کن. من خب کلاً درسم خوب بود و علی رغم شیطون بودن چون درسها را سر کلاس خوب می‌گرفتم، نیازی به درس خواندن در خانه یا تقلب کردن سر امتحان نداشتم. ولی خب، بچه‌ها تحریکم کردند که تو می‌ترسی تقلب کنی و از این حرفها، و من هم گفتم قبول، سر امتحان قرآن این هفته تقلب می‌کنم.

   روز امتحان جزوهٔ قرآنم را گذاشتم در جاکیفی داخل میز و هر وقت آقای رحیمی پشتش به من می‌شد، جزوه رو بیرون می‌کشیدم و ورق می‌زدم که دوستانم ببینند که یعنی دارم تقلب می‌کنم. (در حالیکه اصلاً نیازی هم نداشتم.)