شیرازیه



نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

همی‌ رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

   دوستان گروه «خمر کهن» برنامهٔ سفر بهاری‌ئی را تنظیم کرده‌اند تا در اردیبهشت امسال، یعنی حدود یک ماه و نیم دیگر، سفری به شیراز داشته باشیم. جناب تبکم و آقا مصطفی در حال برنامه‌ریزی، رزرو هتل و تهیهٔ امکانات سفر هستند تا بامید خدا سفری خوش برای دوستان مهیا شود.

   شیراز را، خب، اکثر ما دیده‌ایم و گشته‌ایم. اما دور هم بودن و همراهی در طول سفر و گل گفتن و گل شنیدن است که می‌تواند بیش از دیدنیهای شیراز و بیش از فکر به رسیدن به مقصد، دلنشین و دلپذیر باشد. سفرهای سالهای گذشتهٔ گروه «خمر کهن» تاییدکنندهٔ عرض بنده است. سفر کاشان، اصفهان، نائین، گرگان، گنبد کاووس، بندر ترکمن، و نیز سفر پارسال به خرم‌آباد لرستان مسافرتهای دلچسبی بوده‌اند که دور هم بودنشان بیش از دیدار شهرها اهمیت داشت.

   شب‌های زیبایی که بعد از گردش روزانه، در هتل جهانگردی کاشان، خانهٔ احسان، با آن فضای فوق‌العاده اثیری‌اش به چای خوردن و شعر خواندن و صحبت می‌گذراندیم، یا در مهمانسرای ایرانگردی اصفهان مثنوی می‌خواندیم و بعد نبیل می‌آمد و دیر وقت برایمان دف می‌زد و همسایه‌های هتل را زابه‌را می‌کردیم!، دورهمی‌های شبانهٔ چایخانهٔ نهارخوران گرگان، و سفر آخر گروه به لرستان با آن شب‌های تا دیر وقت نشستنها، همه یادآور سفرهای خوش گروه است.

معشوق



شما اگر عاشق کسی باشی، یعنی فوق العاده او را دوست داشته باشی:

    ۱. او را آزار نمی‌دهی.

   ۲. وقت برای او می‌گذاری. وقت برای با هم بودن. دست هم را گرفتن و نوازش کردن. در ارتباط نزدیک و ملموس بودن.

   ۳. اگر از دستت برآید، کاری می‌کنی تا کار و مشغولیت او آن کاری باشد که دوست دارد.

   ۴. محیط فرهنگی و ارتباطات سالم برای او فراهم می‌آوری.

   ۵. با تمام وجود، همت به شناختن او می‌کنی. اینکه ببینی چه دوست دارد و از چه بدش می‌آید. چه غذایی به او می‌سازد و به چه چیزی آلرژی دارد.

   ۶. قویاً و با تمام وجود از او مراقبت می‌کنی و مواظبش هستی.


   خب. چرا این کارها را برای روان خودم، برای دل خودم هم انجام ندهم!؟ چه کس یا چه چیزی بیشتر از ذات انسانی خودم دوست‌داشتنی‌تر و شایستهٔ عشق ورزیدن است؟

   و تا زمانیکه به این معشوق درونی عشق نورزم، چطور ممکن است به کسی یا کسانی عشق داشته باشم؟!

   یکبار دیگر موارد فوق را از این زاویه بخوانیم که هر کدام در ارتباط با خودم، در ارتباط با ذات و درونم چطور ممکن است اجرایی شوند.


«کریشنامورتی و سفسطه‌هایش»



   نوجوان که بودم، یعنی همین یکی دو سال پیش!، یک کتاب مثنوی معنوی پاره پوره در کتابخانهٔ پدر بزرگ بود که گاهی سراغش می‌رفتم و می‌خواندم. هر چند چیزی نمی‌فهمیدم و برایم اسرارآمیز بود، ولی همین اسرارآمیز بودنش جذابیت داشت. تا اینکه بعدها فهمیدم بر این کتاب شرحهایی هم نوشته شده. از جمله شرحی بنام «نقد و تحلیل و بررسی مثنوی معنوی مولوی» توسط «علامه» محمد تقی جعفری. (توجه فرمایید که «مولوی»، نه «مولانا». چون اهل تشیع، جلال‌الدین را که سنی مذهب بوده به دیدهٔ خوش نگاه نمی‌کرده‌اند، او را «مولانا» بمعنی «سرور ما» نمی‌خوانده‌اند.)

   تنها کتابخانهٔ نزدیک محل زندگی‌مان کتابخانهٔ رازی شهرری بود. عضو بودم و کتاب چهارده جلدی تحلیل مثنوی محمدتقی جعفری را از ابتدا شروع بخواندن کردم. خب، می‌دانی دیگر، آن موقع‌ها (و البته الان هم همینطور) اینطور فکر می‌کردیم که هر چه تعداد جلدهای کتابی بیشتر باشد، محتوای غنی‌تری هم لابد دارد و از این حرفها. من هم با چشمهای گشاد ذهنم به این کتاب نگاه می‌کردم.

دلیل آفتاب



آفتاب آمد دلیل آفتاب

اندرآ ای جمله من!



   خلاصه‌نویسی جلسهٔ هجدهم از جلسات شرح مثنوی، بقلم آقا داود، را در ادامه می‌خوانیم. در این جلسه دو حکایت از مثنوی شرح شده و در پایان هم گویا پرسش‌پاسخی انجام شده که متن آن نیز ذیلاً آمده است.

هدف از زندگی



   هر انسان تنها یک کار در زندگی دارد، اگر این یک کار را انجام داد، هدف از زندگی‌اش را برآورده. اگر همه کار انجام داد و این یک کار را نکرد، هیچ کار نکرده و در خسران عمیقی‌ست.

   هوش دار، ای انسان! هوش دار! هوش دار!

   و آن یک کار، نگهداری از قلبش است. که سلامت بدنیا می‌آید.

   و اگر قلبش بیمار شده، باید سریعاً سالمش کند. که «جرس فریاد می‌دارد که بربندید محملها».

   و قلب بیمار سالم نمی‌شود مگر از خوراک ناسالم پرهیز کند و غذای سالم بخورد. غذای قلب، مشاهدهٔ حق است و بس.