زشت و زیبا



   سالها پیش که با دوستان و احباب بسیار صمیمی دور هم جمع می‌شدیم و گاهی تا صبح بیدار می‌نشستیم به صحبت و ساز زدن و بازی و گل گفتن و گل شنیدن، یکی از دوستان، بواسطهٔ صمیمیتی که بین‌مان بود، اشعاری می‌خواند که جزو ژانرها و لطایف ادبی است.

   این اشعار میان اهل ادب به نام "زشت و زیبا" شهرت دارد. ماجرایشان هم از این قرار است که مصرع اول هر بیت، مفهومی "زشت" و رکیک (بلحاظ عرف اجتماعی) به ذهن متبادر می‌کند اما وقتی مصرع دوم خوانده می‌شود، خواننده متوجه می‌شود مفهوم کلی بیت و از جمله مصرع اول، مفهومی ادبی، عاشقانه و زیباست.

   البته داستانهایی هم حول و حوش این اشعار هست. از جمله اینکه نوشته‌اند مثلاً فلان سلطان، جمعی از شعراء را در باغش جمع کرد و گفت: "من از این پله‌های عمارت وسط باغ می‌خواهم بالا بروم. می‌خواهم در پلهٔ اول که پا می‌گذارم یک مصراع گفته شود که هجو من باشد و شاعرش مستحق قتل. اما در پلهٔ بعد که پا می‌نهم مصراع دوم گفته شود که معنای مصراع اول را کامل کند طوریکه تمام آن بیت، مدح و ستایش من باشد."

   در ادامهٔ این یادداشت سه تا از بهترین "زشت و زیبا"هایی که شنیده‌ام را می‌آورم. البته "زشت و زیبا"های دیگری هم در ایمیل‌ها و وبلاگها دیده‌ام، اما از نظر بار ادبی و بکار بردن صنایع و نیز لطافت و چیرگی شاعر بر شعر، چنگی به دل نمی‌زنند و دارای فخامت نیستند. لذا آنها را ذکر نمی‌کنم.

   توجه: این اشعار 16+ هستند! اگر فکر می‌کنید خواندن آنها موجب توهین و ناراحتی شما می‌شود، می‌توانید ادامهٔ مطلب را نخوانید.

شهری و روستایی



جلسات ۳۹ و ۴٠ و ۴۱

دفتر سوم، بیت ۲۳۵ به بعد  

"داستان فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح (اصرار)  بسیار" (بخش اول)

   یادآوری این نکته که داستانهای مثنوی عمدتاً حکایت از درون ما انسان ها می کنند. شخصیت های این داستان ها در درونِ من و توی انسان هستند و شخصیت هایی بیرونی نیستند... این ها دقیقا عناصر درونی و روانی ما انسانها هستند. این نکتۀ خیلی مهمی است که در داستان "مرد شهری، مرد روستائی" هم جریان دارد. انسان، ذاتاَ با عشق و در پاکی روانی به دنیا می آید و ذهنی پاک و بدون صورت دارد. نفس و من که چیزی جز پندار نیست، چیزی جز صورت نیست، ساختۀ ذهن است و در انسان بصورت ذاتی وجود ندارد. انسان در طول القائاتی که از بیرون و محیط (جامعه، پدر، مادر، رادیو، تلویزیون، مدرسه و...) به او می شود، این القائات را می پذیرد که تو چیزی هستی، یعنی توی انسان از لحاظ ذهنی یک من و شخصیت ذهنی داری. این را به انسان القاء می کنند از کودکی و انسان هم بدلیل خامی، این القائات را می پذیرد و در نهایت گرفتارِ این پندارِ من و خود و هزاران بدبختی ای که نفس به همراه دارد، می شود... با حاکمیت نفس بر ذهن، انسان دچارِ چیزی شدن و "خواستن" می شود.

   یکی از موضوعاتی که مولوی در داستان "مرد شهری، مرد روستائی"، به آن می پردازد این است که چه می شود که انسان اسیر "خواستن" می شود؟

خوب که چی؟!



   قلعهٔ الموت را لابد می‌شناسی. نه؟ قلعه‌ای است که در استان قزوین است و حدود هزار سال پیش شخصی بنام حسن صباح که نهضتی راه انداخته بوده و عده‌ای فدایی دور خودش جمع کرده بود، در این قلعه زندگی و حکمرانی می‌کرده. قلعهٔ الموت در ارتفاع حدود دو هزار متری ساخته شده بود و الان دیگر جز خرابه‌ای، چیزی خاصی از آن باقی نمانده. اما طبیعت اطرافش بسیار دیدنی است. 

   نوجوان که بودم پسردایی کتابخوان و عشق‌رمانی داشتم که یک بار با آب و تاب و ملچ ملوچ فرهنگی‌اش از رمان تازه‌خوانده‌اش تعریف و تمجید می‌کرد: خداوند الموت. نوشتهٔ ذبیح‌الله منصوری. که دوستان یحتمل می‌دانند که تاریخ‌دان و تاریخ‌ساز بوده‌اند ایشان! این رمان به ماجرای حسن صباح ظاهراً پرداخته است.

که فرداها گذشت




داستان "فرمودن والی آن مرد را که این خاربن را که نشانده ای بر سر راه، برکن"  از دفتر دوم، بیت ۱٢٢٧

مقدمه‌ای در باب کتاب مثنوی:

گر شدی عطشان بحر معنوی                       فُرجه‌ای کن در جزیرهٔ مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نَفَس                  مثنوی را معنوی بینی و بس
هر دکانی راست سودائی دگر                      مثنوی دکان فقر است ای پسر!

   در این ابیات، مولوی بیان می کند که اگر می خواهید در مورد معنویت بدانید و طالب آن شده اید، در مثنوی این موضوعات را پیدا خواهید کرد و آن چیزی که مثنوی به تو هدیه می کند، فقر است! منظور از فقر، فقر مادی و نداشتن رفاهیات نیست. منظور از فقر در مثنوی، فنای "خود" و نبودن "من" است که اگر این امر تحقق یابد و در درون انسان "من"ی وجود نداشته  باشد، چیزی که در آن می ماند، عشق است.