چون بوی تو دارد جان


برای تماشای تصویر در اندازهٔ اصلی، روی آن کلیک کنید


شرح غزلی از دیوان شمس بقلم خانم پری‌سیما را می‌خوانیم:

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم 
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

هر لحظه با توهمات، القائات و افکار، در ذهن نقش‌ها و تصاویر خلق می‌کنم و از آنها "من" می‌سازم و همچون بت آنها را می‌پرستم. سپس از آنها خوشی و خوشبختی طلب می‌کنم، با آن نقشها و تصاویر زندگی می‌کنم. اما در کیفیت سکوت و بی‌اندیشه‌گی، همهٔ این صورتها که آفریده بودم می‌گدازند و آب می‌شوند. و صدها نقش و نگاری که بر صفحهٔ ذهن نقش شده و از دم ذهنی خود در آن دمیده و جان داده بودم، یعنی با حرکت ذهن به گذشته و آینده آنها را زنده تصور کرده بودم، در کیفیت سکوت و توقف فکر و با مشاهدهٔ از موضع بی‌"خود"ی، ذوب می‌شوند.

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری 
یا آنک کنی ویران هر خانه که می‌سازم

در کیفیت سکوت و ورای افکار، تو ساقی خمار و مست و بی"خود" هستی که مستی و شراب جان می‌بخشی و انسان را از غم و غصه می‌رهانی. یا دشمنی هشیار و آگاه هستی که وقتی حضور داشته باشی، "خود"ی و اشعار را از سر آدم می‌پرانی. وقتی برای خودم از شخصیت و "خود" خانه می‌سازم که بخیالم در آن دمی بیاسایم، امان نمی‌دهی و می‌زنی و ویران می‌کنی.

   در واقع انسان در حین خودشناسی و سیر و سلوک، در تجربهٔ سکوت و حالتهای زیبای آن قرار می‌گیرد. در ذهن که باشد برای خود از اوهام و تصاویر و آمال و آرزوها خانهٔ "من" یا شخصیت می‌سازد و سرگرم لذتهای سطحی و تخدیرکنندهٔ آن می‌شود. چون شخصیت همیشه ناراضی و سیری‌ناپذیر است، سراغ خانه‌های ارزشی دیگر می‌رود که به خود اعتبار بیشتری ببخشد. اما به علت اینکه این کارها خلاف ذات و فطرت انسان است، انسان هر خانهٔ خوشی که از موضع فکر بخواهد برای خود بسازد، قانون فطرت آن را ویران می‌کند.

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان، جان را هله بنوازم

این جان بواسطهٔ حضور تو، بخاطر توجه و نگاه به افکار و حرکات ذهن، چنان در تو ذوب می‌شود و با عطر و بوی تو درمی‌آمیزد که جانی تازه با رنگ و بوی تو شکوفه می‌زند. در این کیفیت، چهرهٔ این جان نو دمیده را که از جنس تو و بوی توست، با ناخن افکار نمی‌خراشم و عزیزش می‌دارم. 

هر خون که ز من روید با خاک تو می‌گوید 
"با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم"  

هر قطره خونی که با تیر نگاه و سکوت، از این "من" توهمی بر خاک تسلیم فرو می‌ریزد، چون تو از روح خود بر خاک دمیده‌ای(بطور سمبلیک) و خاک، مهر و لطافت تو را بخود گرفته، این ذهن بی"من" و بی هستی پنداری هم با مهر و لطافت خاک درمی‌آمیزد و از آن جنس می‌شود. یعنی خانهٔ ذهن که محل تاخت و تاز خواستن‌های بیشمار "من"ها بود، به خانه‌ای امن و پر آرامش مبدل می‌شود.

در خانهٔ آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

دل و جان بدون حضور تو در این خانهٔ ذهن که پر از آب و گل صورتها و نقش‌هاست، در عذاب است. یا بیا – چرا که با آمدنت افکار و تصاویر از ذهن پاک می‌روند - یا این خانهٔ ذهن را ویران می‌کنم. در واقع کسی جز خود انسان نمی‌تواند برای او کاری کند. خودش باید جدیت داشته باشد و از طریق آگاهی، از فضای ورای فکر و اندیشه، ذهن و افکار را زیر مشاهده قرار دهد. و گرنه با هیچ وسیلهٔ دیگر نمی‌تواند خانهٔ ذهن را از اوهام و نقش‌ها خالی کند. 

   بنظر من کل این غزل اشاره به این موضوع دارد که هرچه انسان از پایگاه نفس و "خود" بیافریند، همه محکوم به فناست. و هر چه که از پایگاه اصالت و فطرت انسان خلق شود، حتی اگر در خاک باشد، آن نامیرا و جاویدان است. مثل مثنوی و یا این غزلیات، که چون از فضای بی‌خودی و ورای ذهن خلق شده‌اند، همواره زنده‌اند و زندگی‌بخش.
---
   خدمت دوستانی که با ایمیل و پیام گله کرده‌اند، عرض کنم که جلسات آنلاین شرح مثنوی را اگر بنا داشته باشیم کما فی السابق بطور عمومی برگزار کنیم، مانند قبل، از طریق خبرنامهٔ مخصوص آن، اطلاع‌رسانی می‌کنیم و فایل‌های صوتی آن را هم بعد از برگزاری، روی صفحهٔ آرشیو آن قرار می‌دهیم. بنابراین دوستان چیزی را از دست نمی‌دهند. هر چند بعد از این همه جلسه، دیگر اصل کار دست خود هر فرد است. 

   دوستانی که ایمیلاً سئوال مطرح کرده‌اند، کمی صبور باشند. سر فرصت در پادکست‌ها یا همینجا به نامه‌شان پرداخته خواهد شد. صبوری خوب چیزی‌ست. چه بسا پرسش‌هایی که با صبوری اصلاً اصل سئوال منتفی می‌شود.