یتیم




.: دانلود مستقیم فایل صوتی :.

   از دست این بازی‌های خنک اجتماع که برای حفظ نظام شخصیت، بدون توجه به اینکه آیا واقعاً معنویت و اخلاق ذاتی و اصیل در درون فرد و افراد جریان دارد، فقط سعی در حفظ ظاهر و پوسته دارند و از خالی بودن درونش بی‌خبرند، جداً هم باید خندید. چه حال و روزی!

    فایل صوتی فوق قسمتی است از پرسش‌پاسخ شماره ٢٣ سایت محمدجعفر مصفا که طی همین ده دوازده روز آینده، گوش شیطان کر، بطور کامل بروی سایت ایشان منتشر خواهد شد.


عرس

لتعارفوا



   در قرآن آیه‌ای هست به این ترجمه: «اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفریدیم، و شما را ملّت ملّت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یکدیگر شناسایى متقابل حاصل کنید. در حقیقت ارجمند‌ترین شما نزد خدا پرهیزگار‌ترین شماست. بى‌تردید، خداوند داناى آگاه است.» مدت‌ها بود روی این موضوع فکر می‌کردم که این کلمهٔ «لتعارفوا» در این آیه چه معنی‌ئی دارد. اینکه انسان‌ها دارای فرهنگ‌های متفاوت هستند، چطور می‌تواند به شناختشان از همدیگر کمک کند؟ (اینطور که آیه می‌گوید.) در حقیقت، اینطور بنظر می‌رسد که تفاوت فرهنگی باید شناخت همدیگر را سخت‌تر کند. یعنی اگر مثلاً دو نفر همزبان و هم‌فرهنگ نباشند، قاعدتاً باید حداقل براحتی همدیگر را درک نکنند. متوجه تناقض (ظاهری) هستی؟ 

لفظ



"داود جان سلام، 

    رفته بودم این ویکند ساراگوزا، داشتم قدمی‌ می‌زدم، زیر بارون بسیار ملایم، در پارکی‌ کنار رودخانه Ebro که یک مجسمه بسیار بزرگ دیدم، ساخته شده از حروف سفید، که به نظر می‌رسید یک انسان نشسته رو به روی رودخانه در حال تامل و در نزدیکی آن محیط هم یک ساختمان بزرگ چند طبقه به شکل یک قطره آب دیده می‌شود.

فطرت و قانون

بداهیات



   عرض می‌شود که چون ممکن است مدتی نتوانم بطور مرتب مطلبی بنویسم و دیگر اینکه مطالب زیادی از قبل در ذهن، دفترچه یادداشت و گوشی مبایل دارم که می‌خواسته‌ام آن‌ها را پخته کنم و بنویسم اما ظاهراً فرصتش پیش نمی‌آید، اینست که تصمیم گرفته‌ام این جعبهٔ پادکست یا‌‌ همان وبلاگ صوتی را – که به جعبهٔ معرکه‌گیر‌ها هم بی‌شباهت نیست، - در سایت بگذارم و بلطف و مدد تکنولوژی مبایلی، هر آنچه بصورت فی البداهه بذهنم می‌رسد را همانجا راهی این جعبه صفحهٔ پادکست‌ها کنم تا مستقیماً روی سایت بیاید. 

تخصیص



.: دانلود مستقیم فایل :.

هست حیوانی که نامش اشغر است
او به زخم چوب زفت و لمتر است

تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او ز زخم چوب فربه می‌شود

لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که نآید از صد خم شراب

اکتبر ۲۰۱۱
لاکیمبا، سیدنی

از پی‌ رنگی‌



   کسی‌ که به تو می‌‌گوید: «من تو را دوست دارم و به خاطر تو حاضرم با همه درگیر شوم و بجنگم.»، و واقعا هم «به خاطر تو» با همه می‌جنگد و درگیر می‌شود، هنگامش که برسد با تو هم‌‌ همان رفتاری را می‌کند که با همه می‌‌کند! هوش دار!

آری شود




چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت


  

جواب الاحمق



   پاسخ کسی که حرف حساب نمی‌زند و منطقی رفتار نمی‌کند، چیست؟ چه راهکاری برای تعامل با فرد یاوه‌گو مفید می‌تواند باشد؟ 

   اینکه ذهن از مقداری تصویر و خاطره و لفظ بیاید شخصیت، خوب یا بد، برای خودش بسازد، عین غیرمنطقی بودن و یاوه‌گی و حماقت است. 

   حال جواب این یاوه‌گوی وراج احمق چیست؟


مسجد مهمان‌کش



    طی سفر تابستانی گروه خمر کهن، هر شب جلسه‌ای داشتیم. یا مثنوی می‌خواندیم یا دربارهٔ موضوعی صحبت می‌کردیم. شب دوم اقامتمان در اصفهان موضوع جلسه، داستان "مسجد مهمان‌کش" از مثنوی معنوی بود. آن شب اصل داستان و ابیات آن را از مثنوی خواندیم و دربارهٔ نکاتی از آن گفتگو کردیم.

   همان شب، جای شما خالی، آقا نبیل هم آمد و دو قطعه دف و آواز برایمان اجرا کرد که بسی به دلمان نشست. هر دو قطعه غزلیاتی از دیوان شمس بودند. اولی به مطلع:

ای عاشقان! ‌ای عاشقان! دیوانه‌ام، کو سلسله؟!
ای سلسله‌جنبان جان! عالم ز تو پر غلغله

و دومی غزل محبوب:

گریز




کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست         هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه                       شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود         مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر          که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست                آنکه گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای                صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم                  چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید             خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر                     که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
                                   سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
                              سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
 


جالینوس



    اصفهانیم، در گل‌گشت خمر کهن. به همراه عده‌ای از دوستان از ورودی میدان نقش جهان داریم بیرون می‌زنیم به سمت هتل عباسی تا عصرانه‌ای بزنیم و تازه شویم. راهنمای ما خانم سوگند عزیز است. درست نزدیک ورودی میدان یادم می‌افتد چند سال پیش که اینجا بودم عطاری‌ کوچکی را دیده بودم که روی شیشهٔ ویترین آن پر از برچسب و یادداشت دربارهٔ انواع گیاه‌ها و دارو‌ها بود. حتماً دیده‌ای.

نیوزین




   ۱. سلام! بحمد الله و المنة از سفر ایران برگشته‌ام و انشاالله تبارک و تعالی از این به بعد با حرافی‌هایم سرت را درد خواهم آورد.

    البته نمی‌دانم این لفظ «برگشتن» شامل حالم می‌شود یا خیر. چون آدم وقتی به وطنش می‌رود می‌گویند «برگشته است». حالا من نمی‌دانم آیا وطنم این طرف است یا آن طرف. الان در سفرم یا در سفر بودم و تمام شده سفرم! خلاصه این ذهن هم با برچسب‌گذاری‌هایش پاک آدم را دیوانه می‌کند. (بگو "نه که نبوده‌ای!")

توبه





   من می چو برای خوشدلی می‌خوردم
   اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم



ابروی تو




   می‌فرماید:

 مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست
 حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

   جان کلام اینکه معنویت، عشق بوسیلهٔ فکر درک‌شدنی نیست. والسلام!

   اما چرا عشق را «مشکل» می‌داند؟! چون تا وقتی با «دانش» می‌خواهیم بسراغش رویم، مشکل است! وقتی مشکل نیست که از دانش، از صفت، از برچسب، از اضافات و از اینکه خود را چیزی بدانیم، خالی باشیم. کسی این بیت مولانا که می‌گوید:

خویش را خالی کن از اوصاف خود
تا ببینی چهر پاک صاف خود

را عمداً اینطور می‌خواند:

 خویش را خالی کن از اوضاف خود
تا ببینی چهر پاک صاف خود

یعنی آنچه ما صفات خودمان می‌دانیم (اینکه من خوبم، بدم، باشخصیتم، بی‌شخصیتم، باشعورم، بی‌ادبم و ...)، این‌ها اضافات هستند.‌‌ همان دانشی که عشق برایش یک مشکل است و حوصله‌اش را هم ندارد.

گل گشت




خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟

 چه چیزی خوش‌تر از آنکه بمحض نشستن هواپیمایت روی باند فرودگاه تهران، وقتی سیم کارت ایرانی‌ات را داخل گوشی مبایلت بگذاری، تا دستگاه روشن می‌شود پیامهای بسیار دلنشین دوستان عزیزت را دریافت می‌کنی؟

 چه چیزی خوش‌تر از همصحبتی با دوستانت در شبهای زیبای تابستان تهران و اغتنام اوقات خوش در کنار هم بودن، قدم زدن و از هر دری سخن گفتن، شعر خواندن و گل گفتن و گل شنیدن؟

  از حدود دو سه هفته ی گذشته که در ایران هستم روزهای دلپذیری را با یاران موافق داشته‌ام و بعضی از دوستانی را هم که قبلاً اینترنتی آشنا شده بودیم را حضوراً ملاقات کرده‌ام و این بر گوارایی اقامت هرچند موقتم افزوده است.

 همراه با دوستان پرهمت گروه خمر کهن هم سفری پرمایه ترتیب داده‌ایم و دوستان سخت در حال آماده سازی شرایطند تا طی یکی دو هفته ی آینده راهی گل گشتی پنج روزه به شهرهای زیبای استان اصفهان باشیم. و چه خوش خواهد بود وقتی بدانی با دوستانی که سال‌ها از کشور‌ها و شهرهای دیگر در جلسات آنلاین شرح مثنوی آن‌ها را ملاقات مجازی می‌کرده‌ای نیز همسفر خواهی بود!

 اما گل گشت:

آغاز فروردین چشمت مشهد من
شیراز من اردی بهشت دامن تو

هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو


حال




 تصور کن تو موشی هستی که در تله افتاده‌ای و دیگر کاری نمی‌توانی بکنی. بنظرت بهترین کاری که‌‌ همان لحظه از دستت برمی‌آید چیست؟

 خیلی خوب، می‌گویی زندگی ناعادل است؟ ما در زندگی اختیار نداریم و شرایط محیط ما را اینطور بار آورده و خلاصه زندگی خیلی پررنج و دردآور است و راه نجاتی هم نیست؟ قبول، در تله افتاده‌ای و کاری نمی‌توانی بکنی. حداقل دیگر خودت همین الآنت را بخودت جهنم نکن. از این پنیر خوشمزه‌ای که جلویت هست لذت ببر!

کارگردان





 اگر جای داورهای جشنوارهٔ زندگی بودم، قطعاً جایزهٔ سیمرغ طلایی را به هویت فکری می‌دادم.

 خوب فیلم‌مان کرده است.

الکی‌خوش


(برای بزرگتر دیدن عکس‌ می‌توانید روی آن کلیک کنید)


 زنگ زده‌ام احوالپرسی. می‌گوید: خوشیم، الکی‌خوشیم! (و راست می‌گوید.)

 چه اشکال دارد انسان الکی‌خوش باشد؟! مگر کودک که وجودش فرخنده و شکوفا و مبارک است، الکی‌خوش نیست؟ این ما آدم بزرگا هستیم که باید حتماً‌ مناسبتی چیزی باشد که بواسطهٔ آن، خوش باشیم. آن هم نه خوشی‌ئی از جنس خوشی آن کودک! انسان اگر بر مدار ذات و اصل خودش باشد، قاعدتاً باید الکی‌خوش باشد.

 حالا خطاب به کسی که می‌گوید آدم خوب نیست الکی‌خوش باشد، می‌گویم: خیلی خوب، گیریم حرفت درست و من باید حتماً بخاطر چیزی خوشحال شوم. اما حالا که اینطور است، پس الکی‌ناخوش بودن هم باید نادرست باشد، نه؟ پس چرا ما همیشه الکی‌ناخوشیم؟! یعنی دردمان چیست که همیشه از زندگی و خودمان ناراضی هستیم، ملول و گرفته‌ایم؟ بقول آن شاعر همدانی که گفته:

نه تب دارم نه جایم می‌کنه درد
همی دونم که نالانم شب و روز

ما اینطور نیستیم؟ هیچ مشکل واقعی نداریم اما دائم غمگینیم، ناراحت و ناخوشیم!


چند خبر




   ۱. خانم سوگند مدت‌ها قبل سیزده جلسهٔ اول جلسات آنلاین شرح مثنوی را خلاصه‌برداری کرده بودند که بصورت یکجا در یک فایل pdf به دوستان داده شده بود. اکنون جناب تبکم جلسات هشتاد تا نودم را خلاصه‌نویسی و موضوع‌بندی کرده‌اند که می‌توانید این مجموعه را در قالب یک فایل از اینجـا دریافت نمائید. دست هر دوی این عزیزان درد نکند و بقول هیئتی‌ها، خداوند یخچال ارج به آن‌ها عطا فرماید!

   ۲. خانم فرزانه گزیده‌ای از کتابی مفید با مضمون خود‌شناسی را تهیه کرده‌اند که می‌توانید آن را از این لینک دانلود کنید. هم اصل کتاب و هم گزیده‌ای که ایشان تهیه کرده‌اند بسیار مفیدند. دست ایشان هم درد نکند.

قیاسک‌ها



   آدم جداً نمی‌داند چه بگوید! درست مثل‌‌ همان جذام، خوره، چرک و عفونت افتاده است بجان انسان‌ها و همینطور دارد پیش می‌رود. قبلاً فکر می‌کردیم از سن ده دوازده سالگی است که این بلا را به جانمان انداخته‌اند. حالا ببین تا کجا پیش رفته‌اند یا درست بگوییم: پس رفته‌اند.

    مسابقه، جلو زدن، برتری، مقایسه، اول شدن، من من من!

    نثار شادی روان این طفل‌های معصوم، صلوات دوم را جلی‌تر ختم کن!



تدین



   دیروز همراه دوستی رفته بودیم تا آزمایش خون بدهد. خانم سیه‌چردهٔ هندی‌ئی که خون می‌گرفت از ایشان پرسید: «روزه هستی؟» ایشان با کمی مکث جواب داد که نه. خانم خون‌گیر با تعجب پرسید: «یادم هست دفعهٔ قبل که آمده بودی و صحبت می‌کردیم گفته بودی مسلمانی!» دوست من این بار مکثی طولانی کرد و مِن‌مِن‌کنان می‌خواست چیزی بگوید که خانم خون‌گیر یکهو زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند!

    در همان حال غش و ریسه دستش را گذاشت روی شانهٔ دوستم و گفت: «نگران نباش. من هم هندو هستم اما رسم و رسوم آیین هندویی را درست حسابی انجام نمی‌دهم. احترام می‌گذارم به دینمان ولی خودم نه روزه‌ها‌یمان را می‌گیرم و نه دیگر مناسکمان را برگزار می‌کنم.» و همینطور از خنده ریسه می‌رفت.

    دوست من با این عکس‌العمل ایشان نفس محبوس در سینه‌اش را‌‌ رها کرد و راحت شد. یکی گفت: «پس شما همانقدر هندو هستید که ایشان مسلمان!» که با این حرف دیگر کم مانده بود خانم خون‌گیر از پشت صندلی نقش زمین شود.

ویل



سرکار خانم ارغنون عزیز عکس فوق و چند عکس مرتبط با آن را برایم فرستاده است. چند خطی هم ذیل عکس نوشته شده است:

 "قانون وحش می‌گوید: «تنها زمانی که گرسنه هستید بکشید»

 عکاس میشل دنیس - که این تصاویر شگفت‌انگیز را در سیاحت اکتشافی در افریقا در کنیا گرفته است، گفت که از آنچه که دیدم حیرت کردم. او گفت: یکروز صبح ما این سه یوزپلنگ را دیدیم، به نظر می‌رسید که گرسنه نباشند، با هم بازی می‌کردند. در یک نقطه، آن‌ها گروهی از آهوان را دیدند که فرار می‌کردند. اما یک آهو که جوان بود به اندازه کافی سریع نبود و به راحتی گرفتار این برادران شد. این صحنه‌های فوق‌العاده را در زیر ببینید:

فیه ما فیه





آدامس




ذیلاً برخی ایمیل‌ها، پیامها و سئوالهایی که دریافت کرده‌ام را می‌آورم و نظر و جوابم را درباره‌شان می‌نویسم. گفتم چون فعلاً جلسات آنلاین تعطیل است و خیلی از پیامهای دوستان مانده، این یادداشت را بگذاریم برای این کار.


ناصر: شما می‌گوئید خودت را ملامت نکن. درصورتیکه ملامت کردن باعث می‌شود من دیگر آن کار را انجام ندهم و ...

پانویس: آیا جداً اینطور است؟! آیا واقعاً با ملامت کردن خودت بعداً آن کار را دیگر انجام نمی‌دهی؟!

   پیشنهاد: دو ماه خودت را بخاطر هر کاری که انجام می‌دهی و فکر می‌کنی نادرست است ملامت کن. و در دو ماه بعدش ببین آیا دیگر از انجام دادن آن کار خلاص شده‌ای یا خیر. بعد، دو ماه خودت را بابت هیچ چیز ملامت نکن. و در دو ماه بعدش ببین تاثیرش چه بوده. مطمئن باش در این تجربهٔ هشت ماهه حداقل تکلیفت از بابت این قضیه با خودت روشن می‌شود.


م. : من مشکلات جنسی دارم. آیا با حذف هویت پنداری که شما از آن صحبت می‌کنید، آنها هم حل خواهند شد؟

پانویس: شما به این سئوال من جواب دهید: من استخوانی در گلویم گیر کرده و دارد مرا خفه می‌کند. آیا اگر این استخوان را درآورم، می‌توانم بوی گل‌ها را حس کنم؟ مزهٔ میوه‌ها را بچشم؟

پراتو فونگو



   دوست عزیزی از آن طرف دنیا دو رمان کوتاه و شیرین از نویسندهٔ ایتالیایی ایتالو کالوینو برایم فرستاده است. یکی از آنها "ویکنت دو نیم شده" است بترجمهٔ پرویز شهدی از نشر چشمه. ماجرای اصلی داستان این کتاب را نمی‌خواهم بگویم، اما در اواسط کتاب روستایی وصف می‌شود که تمامی اهالی آن جذامی‌اند. خودشان کار می‌کنند و بهم کمک می‌کنند تا زندگی را بگذرانند.

   روی تاکستان‌شان کار می‌کنند و سرگرمی اصلی‌شان نواختن سازهایی است که خودشان ابداع کرده‌اند. "مثل چنگهای زهی که زنگوله‌هایی از آنها آویزان است." آواز می‌خوانند، اگرچه خارج و غلط، تخم مرغ‌ها را رنگ می‌کنند، در میان گل‌های یاسمن بهمراهی موسیقی می‌گردند و خلاصه اینکه دور هم خوش می‌گذرانند.

سود و زیان


  
   راشل اهل فیلیپین است و در بیمارستان کار می‌کند. یکی از همکارانش که اتفاقاً او هم اهل فیلیپین بود دو سه ماه پیش از دنیا رفت و همسر بیوهٔ او گاهگاهی به بیمارستان می‌آید و از همکارهای همسر مرحومش طلب دلجوئی مادی می‌کند! و همکاران هم کم و بیش نظر لطفی به او دارند.

   راشل خودش را می‌خورد که "چرا هر ماه این زنیکه بلند میشه میاد اینجا، آخه؟ آبروی ما فیلیپینی‌ها را جلوی همه می‌برد."

گنج مقصود



   اگر کسی داروی سرطان و ایدز کشف کند، برق و اینترنت اختراع کند، پنی‌سیلین کشف کند و انسان‌های بیمار را درمان کند، زندگی‌اش را وقف کمک به دیگران کند، پژوهش‌های علمی، ادبی، فلسفی، عرفانی، فیزیک، شیمی، تکنولوژیک و ... انجام دهد و دستاوردهای بسیاری در زمینهٔ تخصصش داشته باشد، تا وقتی در کیفیت ذاتی، عشق و فطری نباشد، در حقیقت مفید زندگی نکرده است.

    اما کسی که در کیفیت عشق، حضور و شور زندگی هست، حتی اگر بنشیند و آب در هاون بکوبد، مفید زندگی می‌کند.


تفسیر عرفانی اثری از کوبریک



   آقا جلال طی جلسات شرح مثنوی قول داده بود دربارهٔ فیلم اودیسه فضایی مرحوم کوبریک (رحمة الله علیه) تحلیلی عرفانی برایمان بگوید. نک وعده‌شان را وفا کرده‌اند و فایل صوتی این تفسیرشان را البته بعد از صد سالی تأخیر فرستاده‌اند.(بگو باز بهتر از بعضی‌هاست که دویست سالی است وعده‌هایی داده‌اند و بی‌وفایی پیشه کرده‌اند!)

آن



بدان تا یک نفس رویت ببینم
شب و روز آرزومندم به خوابی

  

به زیر بغل عشق



   پدیدهٔ دخیل بستن و قفل زدن و مشابه آن، مخصوص جوامع دینی نیست. اصولاً انسان چه برچسب مذهبی و چه غیرمذهبی و چه هر برچسب دیگری داشته باشد، در اصل قضیه تفاوتی نمی‌کند.

کره شلشلکی



   دفترچه خاطراتی داشت که خودش نامش را "طوفان زندگی" گذاشته بود. گاهگاهی می‌دیدم وقتی سرش خلوت می‌شود می‌رود از لای کتابها بیرونش می‌کشد و با آن خط خاص اکابری‌اش چیزهایی در آن می‌نویسد. نوشته‌هایش هیچوقت نیاز به رمزگذاری و پنهان کردن نداشت چون هیچکس نمی‌توانست آن خط را بخواند!

بابا آب داد



   "نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
   نه یاد می‌کنی از ما نه می‌روی از یاد"

   روی شانه‌های این مرد بزرگ شدم. دوران کودکی و نوجوانی‌ام پر است از سفرهایی که در کنارش مرا به اقتضای شغلی که داشت به شهرهای ایران می‌برد. گنجینه‌ای از تجربیات ارزشمند زندگی‌اش را ذره ذره هدیه‌ام کرد و دنیا دنیا از او و سفرهایی که با او بودم آموختم.

   تا یک هفته پیش هر روز زنگ می‌زد و برای رفتنم به ایران مهره‌های چرتکه‌اش را کمتر می‌کرد. این مهره‌ها به صفر نرسید.

   امروز او را از دست دادم.


 

گشتالت



   "روزنامه از مجله بهتر است. ساحل خیلی بهتر از خیابان است. ابتدا بهتر است بدوید تا اینکه راه بروید. شاید مجبور شدید چندین بار امتحان کنید. کمی مهارت می‌خواهد، اما یاد گرفتنش آسان است. حتی بچه‌ها هم می‌توانند از آن لذت ببرند. وقتی با موفقیت همراه باشد، پیچیدگی‌ها به حداقل می‌رسد. پرنده‌ها به ‌ندرت نزدیک می‌شوند، اما باران ممکن است زود آن را خیس کند. افراد زیادی که یک کار را انجام می‌دهند، مشکل به وجود می‌آید. آدم به فضای زیادی احتیاج دارد. اگر پیچیدگی‌ای وجود نداشته باشد، می‌تواند خیلی آرامش‌بخش باشد. صخره می‌تواند مانند لنگر عمل کند. اگر همه چیز از هم گسیخته شود، شانس دیگری نخواهید داشت." +

   چیزی از متن فوق متوجه شده‌ای؟ این یکی از مثالهایی است که در فلسفهٔ ذهن (گشتالت‌های عقلی) مطرح می‌شود و تجربهٔ درک چیزی قبل و بعد از داشتن آگاهی ذهنی نسبت به آن را بررسی می‌کند. (در این رابطه در اینجـا و اینجـا بیشتر می‌توانی بخوانی، اگر حوصله‌اش را داری.) اما بگذار برگردیم به متن فوق.

جلسهٔ ۱۴۶ شرح مثنوی


   متأسفانه فایل‌های صوتی جلسهٔ امروز، شنبه (جلسهٔ شمارهٔ ۱۴۶) را از دست داده‌ایم! اگر از دوستان حاضر در جلسه، کسی صدا را ضبط کرده، لطفاً فایل(ها) را برای من ایمیل کند.

  تازه: خوشبختانه دوستانی فایلهای صوتی مذکور را فرستاده‌اند و تا پایان امروز(یکشنبه) بروی صفحهٔ آرشیو و صفحهٔ جلسهٔ ۱۴۶قرار خواهم داد.

   در ضمن دوستانی که لینک مستقیم فایلها را می‌خواهند به صفحهٔ جلسه مراجعه کنند. از این به بعد، گوش شیطان کر، سعی خواهم کرد لینکهای دانلود مستقیم را روی صفحهٔ خود هر جلسه قرار دهم. اگر یادم رفت، لطفاً یادآوری فرمائید.

 

کل علی!


 
  ضرب المثل‌ها درست مثل قطعه اشیاء عتیقه که باستان‌شناس‌ها از روی آنها پی به مشخصه‌های تمدن‌ها و فرهنگ‌ انسانی می‌برند، حمل کنندهٔ یک دنیا معنی‌اند. در یک جملهٔ کوتاه و ساده، هزار حرف ریخته می‌شود. حرف‌هایی که حاصل تجربه‌هایی به اندازهٔ عمر چند نسل ممکن است باشد. 

   زمان نوجوانی‌ام سریالی تلوزیونی پخش می‌شد بنام "مثل‌آباد". بشدت به آن علاقه داشتم، مخصوصاً به موسیقی‌اش. طوریکه بدون دانستن موسیقی، نت‌های آهنگ تیتراژ آن سریال را روی برنامه‌های کامپیوتری کمودور و آمیگا پیاده کردم و آهنگ را بازسازی کردم و اتفاقاً خیلی هم خوب درآمده بود. دو سال پیش که در تهران به میدان انقلاب رفتم و دیدم CDهای این سریال با بسته‌بندی مناسبی عرضه شده، در خرید درنگ نکردم و تا الآن چند بار آنها را دیده‌ام.

سفر



   سلام به دوستان. امیدوارم حال همگی خوب باشد و سلامت و شاداب و شنگول باشید.

   مدتی در خلوت روی این موضوع متمرکز شده بود ذهنم که میزان چسبندگی ذهن به هویت فکری تا چه اندازه است. ذهن تا چه حد به تعبیر کردن پدیده‌ها و رفتارها خو کرده و شرطی شده است؟ اگر ذهن واقعاً سفت و محکم به تعبیر کردن(دوبینی) عادت کرده باشد، آیا این توقع دور از انصافی نیست که ما انتظار داشته باشیم آن را رها کند؟!

   بگذار مثالی بزنم. سواد و توانائی خواندن متن، مسلماً امری ذاتی نیست. عارضی است. ما همه طی روند سواد آموختن و تمرین خواندن بوده است که الان می‌توانیم متنی را بخوانیم. متن‌ها هم شکل‌ها و خطهایی کج و معوج هستند که ذهن ما بطور قراردادی ترکیب هر چند تا از این خطوط کج و معوج را نمایندهٔ مفهومی می‌شناسد و به اینصورت ذهن با نگاه به خط و متن آن را "می‌خواند". و سرعت این روند یا پروسه بواسطهٔ میزان شرطی‌شدگی زیاد ذهن نسبت به این خطوط بقدری زیاد است که ما اصلاً متوجه نمی‌شویم ذهن دارد این خطوط را تعبیر و تفسیر می‌کند و لذا "می‌خواند" و "می‌فهمد".

کرامت



   بچه که بودم (البته منظورم بچه‌تر است!)، روزی یکی از این چشم‌زخم‌های زیبا که در خانهٔ پدربزرگ بود را دیدم. در دستم گرفتم و به مادربزرگ نشان دادم و پرسیدم: "ننه، این برای چیه؟" (همین چشم‌زخمها که به عنوان حرز و تعویذ برای "دفع بلا" "استفاده" می‌کنند.) ننه(ما به مادربزرگمان می‌گوییم "ننه"، "ننه حاجی"، چون به مکه هم رفته است) نگاهی به دستهای کوچک کودک انداخت و گفت: "قربون اون انگشتهای کشیده و دستهای کوچولوت برم من، دستهای تو خودشون دفع بلا می‌کنند، عزیز دلم. احتیاجی به حرز و تعویذ نداریم." و دستهایم را بوسید.

هر موج چون اشتر



   ایران که بودم و تابستانها به دریای شمال می‌رفتم خیلی کم اتفاق می‌افتاد هوا طوفانی باشد و دریا پر موج. در مواج‌ترین هنگام هم موجها از نصف قد من بلندتر نمی‌شدند. دریای جنوب ایران که دیگر بی‌بخارتر از شمال. بوشهر و دیلم و گناوه و حتی بندرعباس انگار دریایشان نای موج زدن نداشت. اما من که از رها کردن خودم در سینهٔ موج و غوطه‌ور شدن در شدت ضربه‌های آن خیلی لذت می‌برم، دریای سیدنی برایم چیز دیگریست.

به هیچ وجه دگر



   عصر پنجشنبه است. به کافهٔ عمران کوه‌های درکه رسیده‌ایم و بعد از حدود چهل و پنج دقیقه کوه‌پیمائی می‌خواهیم نفسی تازه کنیم. تختی پیدا می‌کنیم و چای و خرما سفارش می‌دهیم.

   پیرمرد حسابی عرق کرده و در حالیکه به تنهٔ چنار کنار تخت تکیه داده، حالت دوست‌داشتنی همیشگی‌اش را بخودش می‌گیرد. پا‌هایش را جمع می‌کند و در بغلش می‌گیرد و مشغول تماشای اردک‌های شنگول در جوی آب جاری در محوطهٔ کافه می‌شود.

شیخ صنعان و قدرت خانم


 
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانهٔ خمار داشت

---

این یادداشت به توصیهٔ برخی خوانندگان حذف گردید. با تشکر از این دوستان برای تذکر.
(مدیر موقت سایت)

 

دو خبر


   سلام. من مدیر موقت سایت آقای پانویس هستم. تا برگشتشان مسئولیت سایت ایشان با من است و مطالبی که بمن سپرده‌اند را منتشر می‌کنم. بدرخواست عزیزانی که با ایمیل و پیام، تقاضای فایلهای صوتی جلسات شرح مثنوی را کرده‌اند لینکها را در زیر تقدیم می کنم.

جلسهٔ ۱۴۳:



جلسهٔ ۱۴۴:



جلسهٔ ۱۴۵:



   تغییر جدیدی در ستون چپ سایت داده‌ام و آن خبرنامهٔ اتوماتیک است. با عضویت در خبرنامهٔ اتوماتیک حتی اگر آقای پانویس به شما ایمیل نفرستد، ایمیل خبرنامه مبنی بر بروز شدن این سایت و مطالب جدید آن برایتان خواهد آمد. توصیه می کنم عضو شوید.

   اگر دربارهٔ امور این سایت، رادیو حافظ، رادیو مولانا، رادیو سعدی، شرح مثنوی معنوی مولانا و ... هر امری باشد با من تماس بگیرید: masnawi@gmail.com 

  
    

تأملات یک دوست



   آقا رضا پنج فایل صوتی فرستاده است که در آنها قسمتی از کتابی بتألیف کریشنامورتی را ترجمه کرده و خودش کامنتهایی گفتاری بر آنها افزوده است. این فایلها را قرار بود در صفحهٔ جلسهٔ ۱۴۵ شرح مثنوی هم بیاوریم اما تأخیر افتاد و حالا می‌آوریم. کار مفید و تازه‌ای کرده است. از جمله موضوعاتی که در این کار درباره‌اش صحبت شده، سئوالی بسیار شایع دربارهٔ مراقبه(مدیتیشن) است. خود ایشان در فایل صوتی دربارهٔ کتاب مذکور بیشتر توضیح می‌دهد. این پنج فایل را دوستی بهم چسبانده و مدت آنها روی هم حدود نیم ساعت شده است. از طریق لینک زیر می‌توانی آن را دانلود کنید یا آنلاین گوش کنید.


.: دانلود مستقیم فایل صوتی :.

   اگر نکته یا نکاتی ضمن گوش دادن صحبت فوق بذهنت آمد می‌توانی در بخش نظرات بنویسی. اگر هم سئوالی و موضوعی چالش‌برانگیز برایت پیش آمد، نگهدار تا اگر عمری بود در جلسات آنلاین دربارهٔ آن صحبت کنیم.

 

اربعینی



   خدمت دوستان عزیز عرض کنم که بنده حدود چهل پنجاه روز به سفر می‌روم و اگر در این مدت دوستی پیام و ایمیلی فرستاد، نمی‌توانم پاسخ دهم. بعد از برگشت، پاسخ خواهم داد. در این مدت هر کاری در ارتباط با سایت‌ها و برنامه‌ها هست را می‌توانید با این ایمیل در میان بگذارید: Masnawi@Gmail.com

   این وبلاگ در این مدت بروز خواهد شد، هر چند با فواصل زمانی بیشتر. همچنین رادیوها. دوستانی هم که تابحال ایمیل داده‌اند، طی امروز(یکشنبه ۲۷ فروردین) پاسخشان را دریافت خواهند کرد.

   خدانگهدار.
   
   

سخره‌گی




   این یادداشت را هفت هشت سال پیش، وقتی دانشگاه تهران تحصیل می‌کردم، نوشته‌ام و چون دیدم خوش فرمایشاتی کرده‌ایم، آن را، بدون ویرایش، همینجا می‌آوریم.
 
   يادمه از دوران کودکی تلوزيون خيلی مهم بود. هروقت تصوير کسی از آشناهامون رو توی تلوزيون نشون ميدادن تا چند روز و هفته نقل مجالس فاميل بود. اگه کسی از آشناها قرار بود توی تلوزيون يه صحبتی بکنه، به ديدهٔ تحسين و تمجيد بهش نگاه می‌شد. همينطور يادمه که از منبر (ببخشيد، تريبون!) معلمی، از همون دوران بچه‌گی به اينطرف، هرچی برامون می‌گفتند تقريباْ بدون چون و چرا می‌پذيرفتيم. معلم برامون يک اتوريته، يک مرجع معتبر بی‌خطا بود. حتی توی دوران دبيرستان. وقتی هم که به دانشگاه اومديم، با اون اسم دهن‌پرکنی که دانشگاه و مخصوصاْ کلمهٔ "استــاد" داره، اين اتوريته‌گی و اعتبار رو برای "استـاد دانشگاه" قائل شديم و خيلی بندرت کسی پيدا می‌شد که به سخنانی که از تريبون (نه منبر!) گفته می‌شه شک کنه و قبل از پذيرش، حداقل روش تأملی بکنه. الآن هم که بدورهٔ ارشد پا گذاشتيم هنوز همون نگاه دورهٔ کودکی و خامی وجود داره. شايد بگی هستند خيلی از دانشجوها که بعضی از حرفهای اساتيد رو نقد می‌کنند، و درست هم ميگی اما منظور پانويس امور دانشی و اطلاعاتی نيست. مثلاْ فلان استاد ميگه نظر فلان مکتب يا فلان دين‌شناس يا فلان فيلسوف و متکلم درباره فلان چيز اينه، و دانشجويی نقد می‌کنه که نه، اينطور نيست و اونطوره. بله، اينجور نقد‌ها هست. اما منظور چنين چيزی نيست بلکه منظور اموری هستند که به تجربه مربوط می‌شن.

نقد حال!



   جلال‌الدین جان، دیروز پریروز با جمعی از دوستان داشتیم یکی از داستانهای کتاب مستطاب مثنوی‌ات را می‌خواندیم. در ابتدای داستان مذکور گفته‌ای:
 
خواجه‏‌اى بوده‏‌ست او را دخترى             زهره‌خدى، مه‌رخى، سيمين‌برى‏

که گویا ترجمه‌اش می‌شود: "مردی توانگر، دختری داشت با گونه‌هایی آبدار، رخساره‌ای ماه‌وش و اندامی سپید."

   راستش را بگو، می‌خواسته‌ای داستان عرفانی بگویی یا دل ما را آب کنی؟!
  
 

"شور"ستان




دل بر سر تو بدل نجوید هرگز                جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد      تا مهر کسی دگر نروید هرگز
  
  

آبروداری



خدمت همنوعان عزیز،

    آمدیم و یکی از همین روزها شیطان خان از سجده نکردنش به آدم پشیمان شد و تصمیم گرفت توبه کند. بیائید محض حفظ آبرو حیثیت‌‌مان هم که شده، حداقل یک نفر از ما شایسته باشد برای سجده بگذاریم جلویش!
 
  

معبد نان‌تی‌ان



   یکی دو هفته پیش بهمراه دو دوست سری به معبد Nan Tien در حومهٔ شهر Wollongong زدیم. Wollongong  شهری ساحلی و نزدیک سیدنی است که یکی از دو مسیر رفتن به آن، از زیباترین مسیرهایی است که تابحال دیده‌ام. معبد فوق الذکر، معبدی بودائی است. در آن، مراسم و مناسک بودائی برگزار می‌شود و راهبان بودائی در آن اقامت دارند.

نیرنگ



   راشل خانمی اهل فیلیپین است که طی سفری به انگلستان، با کریست آشنا شد و بعد از مدتی تصمیم به ازدواج گرفتند. کریست چون اجازهٔ اقامت دائم در استرالیا را نداشت، راشل او را بطور کامل مورد حمایت قانونی و مالی قرار داد و تا الآن چهار پنج سالی است که کریست تحت پشتیبانی او در استرالیا زندگی می‌کند. اخیراً هم دختر کوچولویی بدنیا آورده‌اند.

   من در مهمانی ازدواج آن‌ها شرکت کرده بودم. شب مهمانی اولین بار بود که کریست را می‌دیدم. جوانی خوش‌سیما، جذاب و از نظر ظاهری از راشل سر و گردنی بالا‌تر.