اقتران




   در حال قدم زدن در چهارراه استانبول بودم. همینطوری به یاد یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان افتادم. هفده هجده سالی می‌شد که ندیده بودمش.

   همینطور داشتم مغازه‌های دیدنی عتیقه‌فروشی را تماشا می‌کردم و به راه رفتنم ادامه می‌دادم که ناگهان او را دیدم! همان دوست دوران دبیرستان را. درست چند دقیقه بعد از اینکه به یادش افتاده بودم!

   بنظر تو این دو به هم ارتباطی دارند؟ اینکه من یاد دوستی که هجده سال است ندیده‌امش می‌افتم و بعد از چند دقیقه او را می‌بینم.

---
+ پادکست "فال" مرتبط با این یادداشت

۱۱ نظر:

علي گفت...

اين حدسيات كمك مي كند به حل مشكل :
1- شما در حال قدم زدن نبوديد بلكه طي العرض مي نموديد ( يه چيزي تو مايه هاي سفر روح ) .
2- احتمالا دوست شما عتيقه(زير خاكي) بوده و لطف زيارت مجدد آن نصيب شما شده .
3- اگه سال تولد آقاي پانويس را 1352 بگيريم و ايشون 17 تا 18 سال است كه ايشون رو نديده پس مي شود گفت :
1371=18-1352 به اين معني كه شما با اين عتيقه ( دوستتان ) در سال 1371 الي 1370 همكلاسي بوده ايد .
4- اصلا اين سوال غافل گير كننده و انحرافي است .
5- آخه مگر آدم همينطوري به ياد كسي مي افته !
6- از بس كه در چهار راه استانبول قدم زديد خسته شديد و گفتيد كاش يك صندلي يكجا بود تا مي نشستم كه يكباره به ياد ميز و نيمكتهاي عتيقه مدرسه تان افتاديد و در همين حين با ديدن عتيقه فروشي به قول شاعر :
ياد م از كشته خويش آمد و هنگام درو ...
يا شايد به قول شاعر ديگر:
آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گرديم ...
7- اول تشريف برديد چهار راه استانبول بعد خسته شديد بعد حس خستگي به شما دست داد بعد ياد دوران شباب افتاديد و آن عتيقه جات و بعدش ادامه ماجرا .
8- امان از اين عتيقه فروشي ها كه آدمها رو ياد گذشته ها مي اندازند .
نتيجه گيري :
هيچ "فكري" و پنداري همينطوري و كشكي به ذهن نمي ياد . در پس هر فكر نيازي نهفته است يا اگر بخواهيم فلسفي صحبت كنيم يعني يك رابطه علي و معلولي بين چيزي كه مي بينيم و چيزي كه در سلولهاي خاكستري وجود داره هستش .

والسلام
نامه تمام
علي

محمدرضا صمدی گفت...

سلام
من تجربه کردم ولی نمیتونم جواب بدم.

morteza deyanatdar گفت...

با سلام وعرض ادب احترام
مرتضی میگه:

ای عزیز
بدان هر آنچه در فکرت آید آن مطلوب توست
وآنچه مطوب توست محبوب توست هرچند نخواهی وندانی اما بدان.........!
هوووووو وه خودم هم نفهمیدم که چی گفتم.
اصلا حضرت مولانا علیه الرحمه میفرماید:
تا در طلب گوهر کانی کانی
تادرهوس لقمه نانی نانی
این نکته ورمزاگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی

ویاابوسعید ابوالخیرگوید:
گر در طلب گوهر کانی کانی
ور زنده ببوی وصل جانی جانی
القصه حدیث مطلق از من بشنو
هر چیز که در جستن آنی آنی

همین!!!!

امین گفت...

سلام
بنظرم این دو باهمدیگر هیچ ارتباطی ندارند.
اینکه او بفکرت میآمد یانه او آنجا بود و می دیدیش.
با احترام
امین

tabkom گفت...

ظاهرا حضور دوست شما در آن حوالی عامل تحریک حافظه بوده و به نوعی سلولهای بدن شما چشم و گوششان سریعتر از شما کار کرده ، اما فکر میکنم از بیان این اتفاق منظوری داشتید که من آنرا نفهمیدم .
کماکان بصورت آفلاین از مجالس شما بهرمند هستم و از زحمات شما کمال تشکر را دارم . و تقدیم به شما :

ترا ای پانـویس ای جان شیرین
همه در خـــواب بودسـت آرزویم

کنون چون همچو گل در بزم مایی
همان به گوش کنم هیـچی نگویـم

3tar گفت...

A brave warrior had a fine stallion for a horse. The whole tribe commented on how
lucky he was to have such a fine horse. Maybe, he said. One day the horse ran away. The members of
the tribe lamented and said how unlucky the warrior was. Maybe, he said. Some time later, the horse
returned, bringing a herd of beautiful horses with it. How fortunate, the tribe commented. Maybe,
the warrior said. Then the warrior’s son was riding the stallion and fell and broke his leg.
Surely this was a run of bad luck, members of the tribe told the warrior, shaking their heads.
Maybe, he said. Later the chief led a raid against a neighboring tribe. Several of the young braves
were killed, but the warrior’s son was not among them, because he had to remain behind due of
his injured leg...and On and on it went for generations.

ساناز م. گفت...

سلام.
برای من هم بارها این اتفاق افتاده ولی نمیدونم علتش چیه. لطفا جواب سوالی که طرح میکنید را بدید. اینطوری آدم نمیفهمه که بالاخره جوابش چیه.
مرسی.

قطره گفت...

می دونید چی تداعی شد برام ! ؟؟؟

مانند سلولی که داخلش مایع سلولی ست و خارج از او مایع خارج سلولی و بین سلولها ، مایع بین سلولی ...

این مایعات با هم در ارتباطند ...

دراصل وقتی از چیزی مطمئن نیستم می گم : نمی دونم .
و بسیار چیزها هستند که من نمی دونم ...

ولی درونم دارم حس می کنم اون سیم ها و رشته های نامرئی رو که تمام موجودات رو به همدیگه ارتباط می ده ... مثل شبکه ی وسیع اینترنت که سیم کشی شده به همه جا و همه باهاش بهم مرتبطند .

تصور کنید خیلی از نیروها هستند بر ما تاثیر می ذارند بدون اینکه بدونیم ....

یه کسی ، " درونم " بهم می گه که هستی همه اش از یک جنسه ....مثل آب یا هوایی که در همه جا پخش بشه ...تمام.

اون همزمانی که ما گاهی به عینه شاهدش هستیم ، و موجب حیرت ما می شه ، توسط شعور درونی ما بهتر درک می شه تا ،توسط حواسی که عادت داریم ازش استفاده کنیم . و کلا از این حواس هم همونطوریکه همه مون می دونیم به اندازه چند صدم ظرفیتش استفاده نمی کنیم .

اون روز نشسته بودم ناهار می خوردم ، یه لحظه صحنه ای رو( که سالها پیش در تهران رفتم به یک بوتیکی درش رو باز کردم و از همون دم در ، قیمت یک جفت دستکش رو پرسیدم ) اومد جلوی چشمم. ..

به نظر شما چه ربطی داشت ؟ نمی دونم ...
بدون اینکه ذره ای در فکر اون بوتیک و دستکش و تهران باشم !!!

یه چیزهایی هست که ما نمی دونیم ولی هستند... و حتما یه جوری با هم در ارتباطند ( در مغز یا در مسیر همون رشته ها و سیم هایی که گفتم .....

morteza deyanatdar گفت...

با سلام وعرض ادب احترام
مرتضی میگه:
جناب پانویس ما!که کامنت 3tar را دادیم به گوگل ترجمه کرد ویه چیزای دستکیرمون شد ولی ربطشو نفهمیدیم یا ما گاگولیم ویا... اصلا بگذریم.
آخه برای ما زیر دیپلمی ها(اصطلاح خودتونه)خیلی سنگینه.
همین!!!
البته همین که نه اما خب........

حدیث گفت...

بیرون زتو نیست آنچه در عالم هست...

مریم گفت...

سلام.

چون از اون حوالی میگذشتند به حوالی یاد شما هم آمدند

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.