زمین تا آسمان



   چند سال پیش همراه با دوستی مشغول اجرای انواع لم‌ها و تمرینات خودشناسی بودم. یکی از کارهایی که می‌کردیم، بادکنک‌فروشی در میدان نقش‌جهان اصفهان بود. سوای موضوع خودشناسی‌اش این کار را خیلی دوست داشتم.

   روزی ده دوازده بسته بادکنک بادنکرده و قرقره‌ای نخ خریدیم و از یکی از مغازه‌دارهای حاشیهٔ میدان، چوب کرکره‌بالابر دکانش را قرض گرفتیم(بله، خیلی سخت بود!) و نشستیم روی چمن‌های روبروی عالی‌قاپو و شروع کردیم به دمیدن در بادکنکها. بادکنکهای تپل را به سر چوب‌ها وصل کردیم و هرکداممان به سویی رفتیم و شروع کردیم به تبلیغ و فروش.

   عصر جمعه بود. خانواده‌ها با بچه‌های ریز و درشتشان بیرون زده بودند و کار و کاسبی ما هم سکه شده بود!

   شب نشده همهٔ بادکنک‌ها فروش رفت و ما هر چه درآورده بودیم را - جای شما خالی – خرج یک شام شاهانه و پر و پیمون در رستوران سنتی و زیبای "نقش جهان"، پشت مسجد شیخ لطف‌الله بالای پله‌ها، کردیم.(آدرس می‌دهم که رفتی اصفهان از دست ندهی و بدانی کجا باید بروی!) بعد از شام هم داشتیم از میدان خارج می‌شدیم که بستنی فالودهٔ زعفرانی، درست نبش دست راست ورودی میدان، یقه‌مان را گرفت و ما هم از خدا خواسته کامی برگرفتیم.

   این شد تمرین کردن لم خودشناسی ما! اما از حاشیهٔ خوشمزه که بگذریم، اصل تجربه که مواجههٔ با مردم در کسوت بادکنک‌فروشی بود، مفید بود. اینکه چنین تجربیاتی چطور عملکردی دارد را هر کس باید بنوعی شخصاً تجربه کند. صرف نوشتن من و خواندن تو فایده‌ای ندارد. هر چقدر ما درباره انواع لم‌ها و تجربه‌ها اطلاع داشته باشیم، به عمل‌درآمدهٔ آنها چیز دیگری است.

   مثلاً آیا تابحال شده است یک روز کامل از صبح تا غروب چشمت را ببندی و فقط یک روز زندگی یک نابینا را تجربه کنی؟ ما معمولاً می‌گوییم "خیلی سخت است"، "بیچاره‌ها چی می‌کشند"، "جداً که چشم چه نعمتی است" و ... . اما تجربه کردن یک روز نابینا بودن، چیز دیگری است.

   یا مثلاً – الآن یادم آمد – وقتی مدتی در سفر بودم و چادر می‌زدم و شبها طوفان می‌شد و باران می‌آمد، آب از لای درز چادر، از بالا و کنار آن، به داخل چادر نفوذ می‌کرد و تا خود صبح، من هم خیس می‌شدم، هم از سرما می‌لرزیدم. آنوقت بود که مفهوم دیوار و خانه را حس می‌کردم. وقتیکه به خانه می‌رسیدم دست به دیوارها می‌کشیدم و به زبان حال و قال از آنها تشکر می‌کردم!

   می‌خواهم بگویم به تجربهٔ عملی و حسی کشاندن بسیاری از دانسته‌‌ها و لم‌هایی که می‌دانیم، بسیار مفید و البته زمین تا آسمان متفاوت از صرف آگاه بودن بر آنهاست. اینها را من باب تمثیل( و نه مثال) عرض کردم تا به لم‌های خودشناسی و عرفانی(درونی) هم تعمیم دهیم.

   این یادداشت را در رابطه با نظری که آقا یا خانم "رها" ذیل یادداشت "آفتابه‌دار" مرقوم کرده بود، نوشتم.
 

۱۵ نظر:

tabkom گفت...

در مجموع شکستن هویت‌های کاذب یا جلوگیری از قالب بستن آنها فراغ‌بال و فرصت تنفس به ما میدهد، با این کار مقدار زیادی از RAM رَم سیستم خودمان را آزاد میکنیم تا بتواند در معرض امواج دریافتنی شاید ناشناخته‌ای قرار گیرد.
اتفاقا همین صحبت کردن با حیوانات ، گیاهان و حتی جامدات به خودی خود حس یکی بودن با همه هستی را به شکلی جالب تقویت میکند.
تابحال فکر کردید وقتی تو گرمای تابستان درب یخچال را باز میکنیم و یک لیوان آب خنک مینوشیم از یخچال تشکر کنیم و یک خسته نباشید به موتورش که حتما یک مرکزیت همآهنگ کننده داره بگوییم؟
ما همه با لحن‌های شاعرانه یک شب زیبای مهتاب و یا شکوه یک چمنزار و کوهستان را ستایش میکنیم اما همین اتوموبیلی را که ما را تا آنجا برده داخل آدم حساب نمیکنیم.
چرا من وقتی اواخر بهار نیمه‌های شب تو خنکی نمور جنگلهای شمال تو هجوم عطر شب‌بوها و شکوفه‌های بهار نارنج و بمباران ستاره‌ها در حالیکه نوای مرغ حق از دور سوسو میزنه ( عجیب نیست همیشه صداش از دور دست میآد! ) باید یک حالی بشوم اما دو روز بعدش تو جنجال شهر و آدمها کم بیارم؟
فکر میکنم هر کس اینجور باشه مشکل فقط در خودخواهی و تبعیضی است که به کار میبره .
کاش سهراب سپهری الان بود، بخدا اگر ازش میخواستی یک شعر برای لندرورش بگه همچین میگفت که مو به تن آدم سیخ میشد، شاید هم گفته باشه اما از ترس از ما بهترون رو نکرده!!

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
جناب پانویس عزیز
میخواستم من هم از این میدان برای شما خاطره ای تعریف کنم اما به این بداهه بسنده کردم:

فانویس اندر صفاهان می فروشد بادکنک
اینچنین نفس خودش را میزند چوب و کتک
زین نسق ره می نماید جمله ما و شما
زنده باشی هر کجا هستی که الله(و)معک

همین!!!

shabdiz گفت...

با سلام
پانویس جان شبیه کار شما را من در دوران کودکی و نوجوانی زیاد انجام داده ام،بخاطر نیازی که به درآمد اینکار در آن زمان داشتم. یادم می آید سعی میکردم این کارها (دست فروشی) را در مکانی دور از محله خودمان انجام میدادم، چون خجالت می کشیدم. علت خجالتم حس ترحم اطرافیانم نسبت به من بود که باعث میشد از من بیشتر خرید کنن یا با جملاتی من را تحسین کنن.و من این موضوع را دوست نداشتم.
آیا این نوع خجالت هویت فکری محسوب میشود؟ و یا صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن هویت فکری محسوب میشود؟

علي گفت...

چند سالي مي شد كه در يكي از رشته هاي هنرهاي رزمي فعاليت داشتم و به لحاظ تكنيكي در حد عالي بودم و همين باعث شده بود تا باد غروري به دماغمان بيفتد و فكر كنيم كه ديگه بروسلي زمان شديم . خلاصه در يك مسابقه رزمي كه چند ماه پيش برگزار شد به پيش نهاد دوستي در آن شركت كرديم و علي رغم صدمه جسمي كه ديده بودم مبارزه را پذيرفتم . جاي شما خالي در راند اول چند مشت و لگد بين ما و حريف ردو بدل شد اما در راند دوم با ضربه لگدي كه به پهلوي ما اصابت كرد نقش زمين شديم . راند سوم هم بهتر از راند دوم نبود و خلاصه چه عرض كنم براي حريف ميدان برد بود و براي ما جريحه دار شدن غرور به واسطه آن همه رزومه و افتخاري كه براي خودم جمع كرده بودم .
بعد از آن مبارزه مفتضحانه به ديگران مي گفتم : همش اون صدمه جسمي لعنتي باعث شد من اون مسابقه رو نبرم و خلاصه تمام كاسه و كوزه ها را سر آن شكستم اما خودم بهتر از هر كس ديگر مي دانستم كه اصل ماجرا چيست.

رها گفت...

با سلام پانویس جان ممنون که موضوع را بیشتر باز کردی .هر کسی نفسش در یک جاهایی پر رنگتر و جای دیگه کمرنگتره.مثلا من عادت به تعریف و پز دادن ندارم ابدا.ولی شنونده خوبی هستم و هویت فکری بقیه را حسابی چاق و چله میکن چون برام سخته که به صحبهای یک نفر که داره حتی فخر فروشی میکنه بی توجهی نشون بدم. این یعنی هویت فکری که برای خودم ساختم شنونده خوب و با حوصله.ولی مثل اینکه حالا باید به فکر تخریبش بیفتم

پانویس گفت...

شبدیز عزیز، دقیقاً خود هویت فکری است!
در جلسه این هفته درباره‌اش صحبت می‌کنیم.

قطره گفت...

چند سال پیش ،رئیس بیمارستان ، در بیمارستانی که کار می کردم ، سوئیت برای خواب دکتر های کشیک درست کردو حسابی خرج کرده بود برای اونجا . در حالیکه خدمه ها افراد ی بودند که تمام ساعات کشیک شب رو سر پا بودند و کار می کردند و حق نداشتند استراحت کنند .....

یادمه نصفه شب که به اتاقها سر می زدم ، می دیدم خدمه هایی که احیانا کار ندارند ، روی زمین ، تخت خالی مریضها و کلا هر جا که ، جا گیر میاوردند ، بیهوش می افتادند .
و همیشه هم ملامت می شدند . همیشه سرشون داد کشیده می شد . از همه کمتر می گرفتند و از همه بیشتر کار می کردند .

یه بار وقتی رئیس بیمارستان ، یه سالن غذاخوری تجهیز کرد و دستور بود همه برن و اونجا غذاشونو بخورن .

عصر خدمه ها اومدند و گفتند خانم فلانی ، دکتر ( رئیس بیمارستان ) گفته خدمه ها حق ندارن وارد اونجا بشن .

گفتم برید یکی تون لباستون رو بیارید من بپوشم برم اونجا، ببینم چی می تونه بگه ....
خوشبختانه یا متاسفانه خبرچین زیاد داشتیم ....

تا فردا حکم عوض شد و همه تونستند توی اون "ویرانه " ، غذا بخورند بدون آنکه روی پیشونیشون بچسبونند دکتر هستند یا خدمتکار ....

دلم گرفت ... چون خاطره ی اون سالهای سیاه برام تازه شد....

با هر بار که به پای یک خدمه ی مثلا 50 ساله ی زحمتکش بلند می شدم ، نگاههای تحقیر به سویم دوخته می شد ....
و ...و .... و... حق کشی های دیگه .....

آره لازمه هر از چند گاهی ، لباس کسی که فکر می کنیم شخصیت اجتماعی پایینی داره بپوشیم .

بمیرید قبل از آنکه بمیرید ...
اون درون ، خواسته های نفس باید قبل از مرگ واقعی بمیرند ...

ممنون پانویس . مفید بود برام ....

ناشناس گفت...

سلام جناب پانویس
فکر کنم اصل صحبت شما رو گرفته باشم. بهر حال نمی شه دست رو دست گذاشت و هیچ کاری نکرد ( در عین اینکه می دونیم عمل در بی عملی است. )
ولی از یه طرف هم به نظر میاد با تقلید ظاهری کارهای دیگران نمی شه حال اونها رو درک کرد. شما وقتی که دارید بادکنک می فروشید شاید بدونید که شب یه شام شاهانه و پر و پیمون در رستوران سنتی و زیبای "نقش جهان" منتظرتونه با یه بستنی فالودهٔ زعفرانی. ولی کسی که برای سیر کردن خودش و شاید یه خانواده با جمعیت کم و بیش ، برای اجاره خونه و حالا پرداخت قبض آب و برق و گاز و ... امروز بادکنک می فروشه و فردا سر گذر منتظره که کسی ببردش سر کار و پس فردا شاید کاری گیرش نیاد حالی داره که خودش می دونه.
شما شاید می دونید که پانویس هستید و دارید لم خودشناسی تمرین می کنید و فقط امروزه که بادکنک می فروشید( ولی فردا ممکنه با شمس و مولانا تو آسمونها چلوکباب بزنید. شوخی می کنم. ). ولی اون ...
به هر حال از یه طرف میخواهیم یه ضربه ای به هویت فکری زده باشیم از طرف دیگه می بینیم ممکنه همین کار خودش باعث چاق و چله کردن هویت فکری میشه.
اینو گفتم واسه این که بگم که این هویت فکری بد دردیه . هر کاری که بکنیم سر و کله اش پیدا میشه . به هر دری بزنیم ، دست از سرمون بر نمی داره.

شهریار گفت...

از شما چه پنهان ما هم دو سه تا تجربه دستفروشی در دوران دانشجویی داشتم ...آن هم نه برای خود شناسی .. واقعا به پولش محتاج بودم! اما همین تجربه که انصافا دو سه بار بیشتر تکرار نشد باعث شد که آن را وسیله ای برای فخر فروشی خودم قرار بدم . چون با توجه به این که الان مدیرمسوول یک نشریه هستم .. هر وقت ازم می پرسند که چه جوری به اینجا رسیدی ؟ نطقم باز می شود که بله از شما چه پنهان ما در دوران دانشجویی خون دلها خوردیم دست فروشی کردیم و ...
خلاصه به هر کس رسیدم تجربه دستفروشیم رو با آب و تاب توضیح دادم . شاید ده ها برابر خود تعداد دستفروشی که انجام دادم
پانویس جان نفس اگه بخواد جولان بده از سنگفرش خیابون هم ماهی می گیره

ش-محمدی گفت...

سلام
اقای پانویس همان موقع که داد میزدید بادکنک دارم بیایید بادکنک بخرید ...یک جورایی هم شاید نفستان شما را به بازی گرفته (البته خدای نکرده فکر نکنید می خوام بگم کار بیهوده ای بوده نه نه اصلا ..خودش تجربه خوبی است ) یعنی نفس شما می دانست که برتر از یک بادبادک فروشید و بازهم نفس به نوعی داشت با شما بازی می کرد.زمانی این لم کار گر است که از نظر حیثیت و عرف جامعه بدترین کار را ارائه بدهید تا شاهد نگاه هایی باشیم که از زخم دشنه تیز تره سخت و طاقت فرساست ولی وقتی آدم از بالا به پایین می افته نمی دانید نگاه ها چقدر درس داره و آدم وقتی میشکنه تازه آدم میشه آدمی خالص و پاک انگار تازه به دنیا آمده لم ها ممکنه تامدتی آدم را به فکر واداره ولی تزکیه نمیاره ولی نیاز وادارت می کنه که کارهایی کنی که بتونی پادشاه بر نفس بشی زیرا اولین کاری که می کنه آدم رو میشکنه و تنها لم پیروزی شکستن بر خود است
آنچه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است اجتیاج است احتیاج

علي گفت...

راستي آقاي پانويس اونجايي كه شما بادكنك مي فروختيد جايي بود كه كسي شما را نمي شناخت يا نه آشنايان و دوستان شما را مي ديدند ؟

ناشناس گفت...

خاطره آقای پانویس و یادداشتهای دوستان من را به یاد یکی از خصوصیات خودم انداخت که معمولاً بر خلاف خصوصیات عامه مردم است به خصوص کسانی که در تهران زندگی می کنند. همه می دانیم که خیلی از کسانی که در تهران زندگی می کنند اصالتاً تهرانی نیستند و اصلاً متولد تهران نیستند. برخی از آنها هم بعد از اتمام دانشگاه تهران مانده اند. اما خیلی از اینها این واقعیت را در جمعها و جایی که لازمه خودشان را معرفی کنند ابراز نمی کنند مگر اینکه مجبور باشند که دروغ نگند!
نمونه اش دوست خودمه که اصالتاً گرمساری، ولی بارها ازش شنیده اند که می گفت بابا این شهرستانی ها گند زده اند به تهران! ( اشاره به شلوغی و بی در و پیکر بودن تهران)
اما من هرجا که فرصت پیش آمده خودم رو شهرستانی و از اون کوره دهاتها بلند شده آمده به تهران معرفی کرده ام، اشاره به زحماتی که در زندگی کشیده ام و توانمندیهایی که کسب کرده ام ، و یا اینکه ما توی یک دهات زندگی می کردیم که هیچ امکاناتی نداشت و توانستیم در یکی از بهترین دانشگاههای کشور قبول شویم و ... ( اشاره به هوش قوی).
خلاصه حرفم اینه که هویت فکری بد پدرسوخته ای است. از هر فرصتی برای معرفی و ابراز خود استفاده می کند. هر واقعه ای را به نفع خود توجیع می کند و می گوید من اینم...

پانویس گفت...

به علی، نه.

----

خدمت برخی دوستان عرض شود که بسیاری از نوشته‌های این سایت با این پیش‌فرض ناگفته نوشته شده‌اند که خواننده قبلاً جلسات شرح مثنوی آنلاین را گوش داده یا کتابهای محمدجعفر مصفا و جیدو کریشنامورتی را خوانده باشد.

در جلسات شرح مثنوی مفصل توضیح داده‌ام که بله، هویت فکری از هیچ هم برای انسان هستی می‌سازد و ... توضیحات مفصل دیگر که نمی‌شود همه را اینجا تکرار کنم را در همان جلسات بشنوید.
اما و صد اما، با وجود همهء اینها(هستی‌سازی از بادکنک‌فروشی و غیره)، تمرینی که در این یادداشت گفته شد، موثر است.

بعداً دربارهء این یادداشت و چند یادداشت قبل توضیحاتی بیشتر خواهم نوشت. انشالله.

محمد گفت...

با سلام خدمت پانویس عزیز
یه روز با خواهر زاده ام که جوون 18 ساله ای بود با ماشین رفته بودیم برای کاری و مجبور بودیم در نقطه ای منتظر باشیم. جایی که ایستاده بودیم چند تا ماشین ایستاده بود که مسافر کش بودن و راننده هاشون هم سخت منتظر مسافر. یهو به فکرم رسید که بیام مثل اونا داد بزنم و براشون مسافر جور کنم و از این رهگذر یه تجربه خود شناسی برای خودم کسب کنم. به محض اینکه دو سه بار داد زدم یکی از راننده ها با عصبیت اومد طرفم و غر زد. فکر میکرد اومدم جای اونا رو تنگ کنم. لا ژستی خود شکنانه بلافاصله بهش گفتم دارم برای شما داد میزنم مگه مسافر نمیخواین! نمیدونم به چه دلیل ولی برگشت با لحنی بسیار تمسخر آمیز به دوستش گفت که ببین ما چقد بدبخت شدیم که این اومده برای ما مسافر جور کنه! احساس کردم خیلی ضایع شدم و خود شناسی و خود شکنی به کلی از ذهنم پرید. تازه خیلی نگران بودم که خواهر زاده ام متوجه این قضیه نشه!
حالا به خودم میگم که خودشناسی و خود شکنی ژست بردار نیست و یاد حکایت مثنوی در مورد قزوینی که میخواست خالکوبی کند افتادم.

قطره گفت...

سلام بر همدلان مشتاق ...

داشتم می خوندم و متوجه شدم که دوستانی که کامنت می ذارند در این سایت ، هر کدومشون چقدر با جدیت و با اشتیاق می خوان کار لازم رودرمورد "نفس "بکنند . هر کدوم به نوعی و در حد توان خود ...هر کدوم به روشی کاملا منحصر به فرد .
دلم گفت بگم که :

اطلاعات ، روزنه های شهود رو در انسان می بنده .

همیشه اگر ، اول " تجربه " کنیم و بعد در همون مورد ، از دیگری بشنویم .اینطوری برامون ملموس تره .

اول از دیگری شنیدن ، جمع شدن یک سری حرف و اطلاعاتی در مورد تجربه ی دیگری ست در ذهنمون .

حتی اگه این اطلاعات از مثنوی باشه ، باز ارزش تجربیات خودمون بوسیله ی شهود مون رو نداره .

تشکر می کنم از همه دوستان که این تجربیات رو بیان می کنند . سفره ایست رنگین .

مثل اینکه عده ای میان دور یک سفره جمع می شن ولی هر کدوم ، غذای خودشونو میارن می خورن و در ضمن نگاهی هم به غذای دیگران می اندازند . همه شون غذا هستند ولی منحصر به فرد و خاص برای همون فرد .


خب من اینو به این شکل برای خودم طراحی کردم :
دیدید در معماهای بچه ها ، میان چند تا جوجه می کشند پایین صفحه و می گن وصلشون کنید به مرغ مادر بالای صفحه ....

هر جوجه از یک راه منحصر به فرد باید بره تا به مرغ مادر برسه .
انسانها با این همه درک و بینش و شرایط زندگی و جایگاه خاص خودشون در اجتماع ، مثل همون جوجه ها هستند ، هر کسی از دید گاه خودش می تونه مسئله ای رو برداشت کنه .


تکرار وجود نداره . نو به نو .

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.