دوغ



   چند سال پیش در ادامهٔ جستجو برای همان جلسات مولوی‌خوانی که ذکر مشتی از خروار آن را در یادداشت‌های "استفعل، یستفعل، استفعال" آورده‌ام، به مجلسی رفتم. در قسمتی از برنامه‌شان آقایی پشت تریبون و روی سکو قرار گرفت و شروع به قرائت برخی غزلیات شمس کرد، آنهم با چه شور و حرارتی.

   هنوز از خواندن نیمی از غزل اول گذر نکرده بود که حالی به حالی شد و چنان سر و دستی تکان می‌داد که ما گفتیم: "عجب شراب مستی‌افکنی است لامذهب این مولوی. ببین این آقا را چه سریع گرفته است و از خود بی‌خود کرده"، که ناگهان این مست از شراب عرفان، در میان قرائت ابیات صدا زد: "آقای کاظمی، آقای کاظمی!" و یکی از دو چشمان بسته‌اش را نیمه‌باز کرد و به عوامل پشت صحنه نگاه کرد و با حرکات دستش شکل تار زدن را درآورد و فهماند که تنبورت را بردار بیار کنار من ساز بزن!

   الله اکبر از این تریبون و سکو و دوربین که از هر چه شراب عرفانی و غیرعرفانی مستی‌افزاتر است! خواستم بعد از پایان مجلس بروم پیش آن آقا تا اندکی از حالی که بهش دست داده بود بپرسم، دیدم شاید دیر باشد چرا که یاد لطیفه‌ای افتادم که می‌گویند: عده‌ای برای یکی از دوستانشان آب در لیوان می‌ریزند و وانمود می‌کنند شراب است و به دستش می‌دهند. او می‌خورد و بعد از چند دقیقه شروع می‌کند به بدمستی و عربده‌کشی. دوستانش به او می‌گویند: اونچه خوردی آب بود. می‌گوید: دیر گفتید، دیگه من رو گرفته!

   حالا دیگر ظاهراً دیر است به بعضی‌ها بگوئیم این چیزها که به اسم عرفان خوانده‌اید و می‌خوانید محتوائی ندارند و اصلاً بفرض اینکه داشته باشند(که اکثراً ندارند)، تو چه بهره‌ای شخصی از آن داری.


ساختی خود را جنید و بایزید                    رو که نشناسم تبر را از کلید
خویش را منصور حلاجی کنی                   آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب                     باد کرهٔ خود شناسم نیمشب!
     (داستان روستایی و شهری را یادت هست؟ روستایی در تاریکی شب، باد خرش را می شناخت!)
ای خری کین از تو خر باور کند                 خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از ره‌روان کمتر شمر                  تو حریف ره‌ریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز                     کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای           خون رز کو؟ خون ما را خورده‌ای
رو که نشناسم تو را از من بجه                عارف بی‌خویشم و بهلول ده
ای بخورده از خیالی جام هیچ                  همچو مستان حقایق بر مپیچ
می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار           ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد از آن                  گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن           چون نداری مرگ هرزه جان مکن
کام از ذوق توهم خوش کنی                    در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد             اینچنین فربه تن عاقل مباد
مست حق هشیار چون شد از دبور؟          مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بی‌دروغ                 دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

۱۵ نظر:

حمید گفت...

آقای پانویس توی این لیوان که دوغ نیست! آبه!

امین گفت...

سلام،
من وقتی اینطور انسانها را میبینم که میگویند من از خود بیخود شده ام و رها هستم. این بیت از مولانا بیادم میآید.

چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو دانی که مستی پس اکنون هوشیاری تو

ناشناس گفت...

بادهٔ حق راست باشد بی‌دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ!!!!

رستگار گفت...

راه های مختلف را امتحان کرده ام و می کنم، به اسم های مختلف.. تا چیزی بیابم که بر دلم بنشیند، به عبارتی همان واقعیت/حقیقت.
سال ها پیش به اصطلاح استادی داشتم که هر چند دوغ خورده بود و دروغ می گفت، اما حلقه ای بود از زنجیری که روی آن به سمت آگاهی و تکامل حرکت می کنم.این احساس من است.
روزهایی را به یاد می آورم با حس فریب خوردگی.این من بودم که دیر فهمیدم که او دوغ خورده است.. حال خوشی نداشتم و نا امید بودم.اما امروز می دانم که با شناخت او و امثالش، راحت تر می توانم تشخیص دهم که فرق دوغ و شراب چیست.. هم برای خودم و هم برای دیگری

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

بداهه

هر که او خامش بود او پر فروغ
می شناسد راست را از هر دروغ
گر شلوغی و طلب داری شلوغ
می نخوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

همین.!!!

ناشناس گفت...

هویت فکری بوقلمون صفت است در هر فرقه ای به اقتضای منافعش به رنگ آن فرقه در میاید یکجا نماد جمهوریت میشود جائی دیگر نماد اسلامیت و غیره و خود را از خون کودکان معصوم وهویت فکری های اصغرو اکبر سیراب میکند و در عرفان نیز رنگ عرفانیت بخود میگیرد و واله و شیدا جمع میکند و در همه حال جز خلق و خدا و فطرت الهی نه کسی را میشناسد ونه چیزی میداند و صد البته زیرچشمی حواسش به کره اش هست که مبادا کسی بادش را خالی کند

شهریار گفت...

مبارک است ... شرح مثنوی هم فیلتر شد ...

پانویس گفت...

حمید، دیگه بدتر!

علي گفت...

ناشناس عزيز
من كه مي دانم شما چه كسي هستي ولي بدون حرفات بدجوري ما رو گرفته و ولمان نمي كند .

علي گفت...

اي خدا ! ازت نگذره مصفا
حرفات همچين پاچه مارو گرفته و ول نمي كنه كه با تبر آبديده نيز از ما جدا شدني نيست .
بابا براي خودمون خوش بوديم و حال مي كرديم . آخه چرا ؟ ها ! چرا ؟
به چه جرمي ؟ مگه " من " بهت بد كرده بودم ؟ آره !
داشتم مثل آدمهاي شيره اي و معتاد زندگيم رو مي كردم اما تو و اين پانويس و مولانا و اون هندي سياه سوخته كريشنا چي چي جفت پا پريديد وسط زندگي "من" .

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

به اون که راحت داشت زندکیشو میکرد:

جگر شیر نداری سفر عشق نرو

همین.!!!

قطره گفت...

وقتی اون حالت سرشاری عشق هست ، خود آدم هم وجود نداره که بگه مستم یا حالم یک حال غیر قابل مقایسه با قبلی هاست ...

هر چی هست " حضور کل " هست ... یک پارچه ، یگانه ،
از جنس " جان " که در تمام ظروف کائنات یکسان ریخته شده .....

ظرفها متفاوت ولی مظروف از جنس جان ( نمی دونم غیر از جان چی می شه گفت ... لغتنامه ها چقدر محدودن برای نشون دادن جنس ماورایی !!!

یعنی بعدا می بینی که در اون حالت همه ی عالم در یک لحظه از " یک جنس " شده بود . تمام .....


وقتی تموم می شه و فکر می کنه آدم به اون حالت می تونه در موردش حرف بزنه و دقیقا هم نمی تونه شرح حال اون حال رو وصف کنه .....

در واقع کسی که داره اون حال رو می گه ، خاطره ی شیرین قبلی رو مرور می کنه .....

پس چون در لحظه ی سخن از اون حالت ، فکر حضور داره ، عشق و شراب دیگه نیست ...

دلم می گه بذارید هر کسی هم دوغ خورده و مست شده ، بشه . وقت برای تفتیش جنس نوشابه ی هر کسی نداریم ما. می تونیم باورشون نکنیم .ولی حیفه وقت بذاریم برای نقدشون .

به نظر می رسه حالات ناب و غیرقابل وصف هر کسی ، برای در امان ماندن از سوی قضاوتها ، نباید بازگو بشه .


حالا شاید ، اون حالتی رو که من تجربه کردم هم یک دوغ بوده یا نه اصلا آب بوده ...

لبخند ...

ولی ، ولی ، ولی هر دوغی بوده و هر آبی بوده یه کم سکرآور باهاش قاطی بوده ....

چون لحظات زیبایی داشتم با اون معجوووووون ...

....

جاممان پر باده باد ....
و جانمان دیوانه ....

....

علي گفت...

به اونكه زد تو پر " من"
عزيزم تعريف عشق رو در سينه ات نگهدار ! به قول شاعر :
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلي
بگذار تا پيدا شود گوهر شناس قابلي

اين "من" محرم نيست .

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
به اونی که تو پرش خورد اما نیافتاد:
بداهه
هر که در این جمع بود قابل است
هر کسی دردش به درون دل است
غصه نخور ما همگی چون توایم
خوش نگری بر همگی شامل است

همین.!!!

حسین گفت...

دوستان اگر امکان داره یه لیوان دوغ هم که به ما بدید دست بوس خواهیم بود.
امان از موقعی که شراب که هیچی، دوغ که هیچی، آب هم پیدا نمیشه.
از همه اینها بدتر اون موقعیه که شراب هم هست ولی هر چه میخوری مست نمیشوی.
اینجاست که با خودت میگی: به به! عجب جهنمیه!

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.