کوچهٔ آشتی



   می‌گویند در یزد کوچه‌های باریکی هست که مردم اسم آنها را گذاشته‌اند "کوچهٔ آشتی‌کنان"، کوچه‌هایی تنگ و باریک، با دیوارهای بلند کاهگلی. مجید و هادی، دو دوست یزدی‌ام، می‌گفتند علت این نامگذاری اینست که وقتی میان دو نفر شکرآب می‌شده است، اطرافیان پنهانی ترتیبی می‌داده‌اند تا آن دو نفر از دو طرف کوچه وارد شوند، طوریکه مجبور باشند همدیگر را ببینند و از کنار هم بگذرند. این کار باعث می‌شده سلام علیکی بینشان رد و بدل شود و آغازی بر آشتی شود.

   بنظرت آیا می‌شود تدبیری اندیشید تا انسان را هل داد برود در کوچهٔ آشتی، بلکه با فطرت و اصالت خودش روبرو شود و آشتی کند؟ فطرت که بیچاره روز و شب در حال گز کردن کوچه است، از این سر تا آن سر، بلکه کسی بیاید داخل و چشمش بچشم او بیافتد. در بغل بگیردش، تکانش دهد و بگوید: منم، من! بی‌وفا! خودتم! من رو یادت نمیاد؟! بیا با هم آشتی کنیم!
 

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

روزی وارد حیاط خانه مان که شدم چشمم به برادرم و دختر کوچولویش افتاد ادب ونزاکت هویت فکریم حکم کرد که ابتدا با برادرم سلام علیکی داشته باشم که در آن حین صدای برادرزاده ام توجهم را جلب کرد که آرام با دست ظریفش به سینه اش میزد و بلند بلند خطاب بمن میگفت منم ها ،منم سارا، منو نمی بینی ؟ چشمان مشتاق و نگرانش در ذهنم ماندگار شد

رها گفت...

فکر میکنم یه عده خودشون سالهاست دنبال این کوچه میگردند ولی چون آدرس درستی ندارند سالها طول میکشه تا بهش برسند.یه عده دیگه هم هستند فشار روحی و روانی ناشی از زندگی هولشون داده تو کوچه

امین گفت...

سلام،
بنظرم بیشتر از خود شناسی کاری نمی شود کرد. بسیار مشکل است، کسی که میلیون ها سال به سرگین عادت کرده با عطرو عنبر روبروش کرد و برایش گفت که بین تو و گیا و حیوان و زمین و آسمان فرق وجود نداره. این همه توستی و همه تو اند!!
با احترام

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

یکی از بهترین روشها این است که.....کلیپ زیر را مشاهده کنید گویا تر است.!!!

http://ffmpeg.be-omide-fardahaye-shadtar.com/1111/z/Rinnovar_farsi.zip

همین.!!!

ارغنون گفت...

سالهاست به دنبال آدرسش بودم حالا آدرس رو دارم ولی جنمش کو؟

tabkom گفت...

انا اقرب الیکم من حبل‌الورید .
این "انا" یا همان "من"، همان است که واحد است و بی‌نیاز، زاده نشده و نمیزاید و بی‌همتاست.
بی‌نیاز است و میل آرزویی ندارد، خیلی جالب است معنای بعضی کلمات یعنی خیلی با مسمی هستند مثل "حرف" که با انحراف و از مسیر دور شدن هم‌خانواده است یا "میل" که معنای کج شدن هم از آن برمی‌آید. او بی‌نیاز است و ما میبینیم خوراک‌های ذهنی و فکری که از بیرون جمع‌آوری میکنیم و به درون میبریم غیر از بار اضافه و سنگینی هیچ فایده‌ای ندارد.
حالا چقدر از حال او باخبریم و اصلا او را میشناسیم؟! مسئله اینجاست که ما عاشق همین وضع موجود خودمان هستیم به قول مولوی گل‌خواره‌ایم، این نیرو و توان را صرف پرداختن به همین مراتبی که اطرافمان میگذرد میکنیم حتی به قیمت قهر بودن با خودمان.
بقول شمس تبریزی البته اگر گفته خودش باشد، من هم همینجوری دارم میفروشم : " آزادی در بی‌آرزوییست "

reza گفت...

به نظرم بهترین تدبیری که می‌شه در نظر گرفت که "انسان رو به کوچه یه آشتی‌ هل داد که در نهایت با اصل و فطرت خودش آشتی‌ کنه" این است که بشه از طریقی انسان رو از اینکه در "گمراهی" هست آگاه کرد. یعنی‌ امکانی رو فراهم کنیم که انسان متوجهٔ وخامت اوضاعش بشه و ببینه که تمام کدورت‌های روانیش از کجا ناشی‌ می‌شه. اما مشکل اینجاست که انسان هویت فکری این آگاهی‌ رو نداره و فکر می‌کنه که این زندگی‌ نرمال هست (چون همه همینطورند). حالا آیا راهی‌ هست که انسان رو از این پدیدهٔ "نفس" (یا پندار‌های ذهنی‌) آگاه کرد و به طرف "آشتی‌ یه با فطرتش سوق داد"؟

انسان دچار پندار نمیدونه که ماهیت این "نفس" (یا پندار‌های ذهن) چیست و چرا همهٔ مشکلات من انسان از این پدیده هست. مخصوصا اینکه در اغلب ادیان و جوامع از "نفس" یا "شیطان" صحبت شده، تعریف شده و به صورت یک پدیده‌ای معرفی‌ شده که "وجود داره" و این به نظرم شاید یه مقدار "درک" درونی‌ یه این موضوع را که "نفس" وجود خارجی‌ نداره رو مشکل کرده. ما هممون شاید از نوجوانی یا جوانی با "کلمه" یه "نفس" اشنا هستیم و به نظرم این باعث شده که اغلبمون "نفس" رو یک پدیدهٔ‌ای میدونیم که "هست" یعنی‌ فکر می‌کنیم که وجود داره. می‌خواهیم باهاش مبارزه کنیم و "در نهایت"، "یه روزی" ازش راحت بشیم. از ماهیتش درکی نداریم... چرا که نمیتونیم درکی داشته باشیم. ذهن ما از قبل در مورد کلمهٔ "نفس"، "خود" تصاویری و تعریفی داره که در نهیات باعث می‌شه که انسان ماهیتش رو درک نکنه.

حالا از سوال دور نشم. چطور این "انسان رو براش موقعیتی فرم کنیم که تو این کوچهٔ آشتی‌ بیفته". اول می‌خوام چند تا سوال دیگه مطرح کنم و بعد نظرم رو بگم:

سوال اولی‌ که می‌خواهم مطرح کنم در جلسات اخیر شرح مثنوی بهش تا حدودی پرداخته شد.

۱) آیا باید یا نباید "انسان گمراه در تاریکی‌" رو به حال خود گذشت و صرفاً شاهد پدیدهٔ "هویت فکری" و زجری که این هویت فکری به شخص و محیط اطراف شخص تحمیل می‌کنه باشیم؟

۲) آیا تلاش در زمینهٔ راهنمایی‌ بیهوده است؟ (گاهی‌ اوقات این سوال رو از خودم می‌پرسم... موقع ایی که چند بار و چند بار سعی‌ کردم که وخامت حال یه دوستی‌ رو نشونش بدم و روشن کنم که این وخامت و کدورت احوالش از کجا ریشه گرفته ولی‌ هر بار که دفعهٔ بعد میبینمش، هنوز غم و غصه‌هایی‌ رو داره که عجیب ریشه از پندار‌های ذهنیست - از خود می‌پرسم چطور می‌شه که این دوست، پوچی یه این بازی‌ها رو نمیبینه).

اما نظر من:

اگر مایل هستیم که "انسانها رو جوری در این کوچهٔ آشتی‌ هل بدیم که با فطرت خودشون آشتی‌ کنند" به نظرم شاید مفید باشه که چند تا چیز رو مورد نظر قرار بدیم:

۱) چطور و از کجا شروع کنیم؟ به نظرم برای روشن شدن مطلب و کمک به انسانها بهتره که در استفادهٔ از "کلمات" بسیار دقت کنیم. به عنوانه مثال، من شخصاً سعی‌ می‌کنم که از کلماتی‌ استفاده نکنم که به محض استفاده یه اون کلمه، ذهن شخص به حافظه رجوع کنه (این باعث می‌شه که شخص از تعریف و تصاویری که از قبل در حافظه دارد استفاده کند) - مثلا نمیگویم "این کار نفس است" چرا که انسان اسیر پندار نمیدونه که ماهیت "نفس" چیست؟ (چرا که کسی‌ که در هویت فکری گرفتار است، "کلمه" رو خواهد چسبید و از محتویات یک ذهن قالب بندی شده به این کلمه نگاه خواهد کرد و از درک "معنا" عاجز خواهد ماند).

۲) دادن جواب "شفاف" و "صریح": مثال میزنم:

مثلا "تعریف کردن":

یکی‌ داره از "رضا" تعریف می‌کنه. حالا آیا ممکن که "رضا" با یک جواب ساده و صمیمانه به این دوست تلنگری وارد کنه - مثلا: "دوست عزیز، تعریف کردن شما از من، نه برای من خوبه و نه برای شما - برای هر دومون مضره". آیا این ممکن که به شخص تکونی بده؟ بلکه درون اشخاص با یکی‌ از این "تلنگر"‌ها از خواب غفلت بیدار بشه. (شاید در عمل خیلی‌ از این تلنگر‌ها باعث رنجش خاطر انسان هویت فکری بشه (رنجشی که به خاطر داشتن هویت بهش وارد می‌شه) ولی‌ شاید این خود زمینه ایی رو فراهم کنه؟!)

مگر "رضا" را و شما دوست عزیزی که داری این نظر رو میخونی‌ را، یکی‌ از این "تلنگر"‌ها از خواب غفلت بیدار نکرد؟ آیا میتونیم این "تکان"‌ها و "زمینه ها" رو در رابطمون با افراد به وجود بیاریم؟ (امیدوارم که بتونم منظورم رو برسونم - نمی‌خوام از این طولانی‌ تر بنویسم که از حوصلهٔ خواننده خارج بشه)

reza گفت...

ادامه:

در خاتمه این سوال رو برای دوستانی مطرح می‌کنم که در یک لحظه از عمرشون، متوجه این شدند که در خواب غفلت بودند و در صدد "زدودن پندار" بر آمدند. آیا "دونستن و واقف شدن به اینکه در چه خواب عمیقی بودیم" و "بیرون آمدن از این خواب" رو بر حساب چی‌ باید گذشت؟ "شانس"، یا اینکه "ما قابلیت دریافت داشتیم" یا "ما مورد لطف حقیقت شدیم"؟ به نظرم مهم نیست که جواب چیست. اونی‌ که مهمه اینه که انسان میبینه که چطور سبک بال می‌شه. چطور راحت تر زندگی‌ می‌کنه. چطور گره‌های درونش باز شدند و شکر می‌کنه از اینکه "متوجهٔ اسارت خودش در این زندان پندار شده است"


دوستان، با وجود اینکه موافقم که "بعضی‌ انسانها به گًل خوری عادت کردند" و "انسان آگاه" گاهی‌ ممکن است که حس ناا امیدی بهش دست بده از راهنمایی‌ کردن یه "انسان‌های اسیر پندار" (در زندگی‌ یه روز مره)، اما به نظرم باید در این راه کوشا بود و ناا امید نشد. شاید بشه که یکی‌ از این تلنگر ها، صحبت‌ها و هشدار دادن‌ها چاره‌ای بشه که عزیزی، انسانی‌، دوستی‌ درک کنه که در چه زندان تاریکی‌ اسیره. شاید فرد آگاه بتونه با استفاده از "خرد مفید" و "صبر" این زمینه رو برای انسانی‌ فراهم کنه.

حتا اگر بشه یک نفر رو هم متوجه این خواب سنگین و عمیق کرد.

رضا

ملیحه گفت...

سلام آقای پانویس
من زیاد وقت نداشتم که نظرات دوستان و مطالعه کنم. بنابراین چیزی که می گم نظری است بدون اینکه بدونم دوستان دیگه چی گفتند.
من فکر می کنم که آدمها از یه نظر در واقع همه می دونند که گرفتار چه چیزی هستند ولی جرات نگاه کردن به خودشون و ندارند و همیشه در حال فرار از خودشون هستند. هر که بیشتر با خودش صداقت داشته باشه و از فریب دادن خودش دست برداشته باشه خود زندگی اونو به سمت فطرتش هدایت می کنه. و از یه نظر برای کسی که هر لحظه قصد فریب دادنه خودشو داره نمی شه کاری کرد.
از یه نظر هم میشه کاری کرد .اون هم زمانی است که اطرافیانمان دچار مشکلات واقعی ناشی از هویت فکری هستند ، بهشون اشاره کرد که اینهمه درد و زجری که داره می کشه به خاطر یه توهم و خیاله. به قولی مچ اونا بگیریم. اشاره ای بکنیم و بقیه اش و خودش می دونه و همت خودش و میزان صداقتی که با خودش داره و ...
از یه نظر دیگه هم ، اگه آدم خودش عوض بشه ، خود به خود روی اطرافیانش تاثیر می ذاره. و در واقع خودش باید مقیم کوچه آشتی باشه. اینه که اهمیت زیادی داره.
تشکر . خدانگهدار

ناشناس گفت...

سلام
علی رضا اسداللهی راهنمای تور از یزد هستم.
اجازه فرمایید کمی مطلب اصلی رااصلاح کنم.
یک روز دو نفر که باهم قهر بودند از دو طرف مخالف یک کوچه خیلی باریک وارد شدندو طبیعتاسعی کردند که بدون حرف زدن از کنار هم بگذرند ولی چون احتمالا کمی هم شکم داشتند به هم گیر کردند.برای مدتی سعی کردند بدون نگاه کردن به هم یا حرف زدن از هم رها شوند.وضعیت خنده داری از تلاش و تکان خوردن های آنها به وجود آمده بود و بالاخره هر دو به خنده افتاده و آشتی کردندواز آن به بعد به کوچه های خیلی باریک کوچه آشتی کنان گفتند.
ممکن است مورد ذکر شده توسط شما از آن به بعد توسط مردم انجام می شده است.
شاد باشید و دیگران را هم شاد کنید.
اگردوباره گذارتان به یزد افتاد خوشحال می شویم در خدمتتان باشیم.
ارادتمند
اسداللهی 09133591478
asadollahi2008@gmail.com

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.