آفتابه‌دار





   چند هفته‌ای است بکمک ارشادات مرشد مخمور، دوچرخه‌ای خریده‌ام و بعضی روزها پارک‌های اطراف را گز می‌کنم. هر از گاهی هم در گوشه‌ای از پارک توقف می‌کنم، آبی می‌خورم، چند صفحه‌ای کتاب می‌خوانم و یا با iPod فایلی صوتی گوش می‌کنم.

   چند روز پیش در پارکی نشسته بودم و در حال خودم بودم که دو پلیس دوچرخه‌سوار را بناگهان دور خودم دیدم. یکی از آنها با اشاره به دستگاه iPod من که در مشمع جلدش گذاشته بودم، از من پرسید که این چیست و چرا آن را در مشمع گذاشته‌ام!! فهمیدم می‌خواهد بفهماند که "رئیس" است و باید به او متواضعانه(البته تواضع از سر اجبار)، پاسخ پس‌بدهم. من هم کمی بدجنسی کردم و طوری وانمود کردم که انگلیسی‌ام ضعیف است و نمی‌فهمم چه می‌گوید.

   خلاصه از او تکرار جملات و شمرده شمرده صحبت کردن و از من تظاهر به نفهمیدن! تا اینکه بنده خدا خسته شد و به همکارش (که او هم شروع به توضیح سئوال "رئیس" برای من کرده بود) گفت که منصرف شود و مرا رها کنند بحال خودم و بروند! و رفتند.

   

1. اگر این پلیس، همراه یعنی زیردست نداشت، باحتمال زیاد سعی در گرفتن تأیید ریاست از من نمی‌کرد. بیشتر برای فهماندن به زیردست خود چنین گیر بی‌منطقی داده بود تا بفهماند که "رئیس" است.

2. هویت‌فکری نیازمند ابراز و تأیید هویتش است. باید بنوعی هویت خود را بدیگری نشان دهد تا از وی و دیگران، مهر تأیید اعتبار بگیرد. حال اگر این لقمه را – بوسیله هر ترفندی - از او بگیریم، می‌میرد. یعنی فرصت ابراز و نمایش را از او بگیریم. (کمترک انداز سگ را استخوان)

3. یک لم برای رهایی از دست انسان‌های هویت‌فکری اینست که نشان دهی کدهایشان را متوجه نمی‌شوی. یعنی نمی‌فهمی اصلاً رئیس بودن یعنی چی. درست مثل کودکان.

    ما انسانهای اسیر هویت فکری هیچوقت پز مدرک و سواد و ثروت و شغل و اعتبار و بطور کلی شخصیت‌مان را به بچه‌ها نمی‌دهیم چون بخوبی می‌دانیم آنها اصلاً نمی‌دانند اینها چیست. بلکه اینها را به کسانی عرضه می‌کنیم که داخل بازی هستند یعنی از ارزشها باخبرند، یعنی آدم بزرگها.

   حالا اگر مخاطب ما آدم‌بزرگی باشد که نفهمد ما داریم پز شخصیتمان را به او می‌دهیم، ما رغبتی برای اعلام و اظهار شخصیت پیدا نمی‌کنیم!

4. اما لم برای رهایی از دست هویت‌فکری هم اینست که در مواجهه با افکار هویتی، آنها را کم‌محل و اصلاً بی‌محل کنیم. و دقیق‌تر بگوییم: آگاه باشیم که حتی موضع کم‌محلی و بی‌محلی به آن پندار، محل دادن به آن است!



   شبیه چنین تجربه‌ای را که برایت نقل کردم اکثر ما داشته و بطور روزمره داریم. یادم است مسعود می‌گفت: روزی در تهران سوار تاکسی شدم و بمحض نشستن بر صندلی متوجه شدم بغل دستم یکی از هنرپیشه‌های معروف و محبوب سینماست(مالک اشتر!) چشممان که بهم افتاد، هر چه منتظر شد من به او سلام کنم و یا ابراز خوشحالی کنم، نکردم که نکردم! و وارفت!

   یا این حکایت معروف را شاید شنیده‌ای که می‌گویند روزی یک نفر وارد توالت عمومی می‌شود و می‌بیند تعداد زیادی آفتابهٔ پرآب دم در توالت گذاشته شده. دست می‌برد و یکی را برمی‌دارد که بداخل ببرد و استفاده کند که ناگهان ترکه‌ای محکم بروی دستش می‌خورد. مسئول توالت (صاحب ترکه) به او می‌گوید: آن یکی (آفتابه) را بردار! طرف می‌پرسد: چه فرقی می‌کند؟ آفتابه آفتابه است. و رئیس مستراح می‌گوید: پس من اینجا چکاره‌ام؟!

و عجب تمثیل مناسبی!

۲۸ نظر:

ناشناس گفت...

جناب پانویس، ممکنه یک عکسی از خودتون در یکی از پست هایی که تو آینده مینویسین، بذارین؟
با درود.

نویسنده گفت...

سلام طوری نیست اسم ببرید از بازیگری ؟ فکر نکنم کار درستی باشد ! همه می دانند که مالک اشتر که بوده ... البته من هم یک بار دیدمش رفتارش بد نبود

شهرام گفت...

استاد پانویس سلام
شنونده ثابت صدای گرمتان در رادیو شرح مثنوی هستم .. تمام فایلها را دانلود کردم و تا جلسه هشتاد و خورده ای رسیدم .. یک نکته به نظرم رسید که به عرض شما برسانم ... شما وقتی می خواهید مطلب تکراری را عنوان کنید خیلی وسواس به خرج می دهید و سعی می کنید آن را تکرار نکنید . اما توجه داشته باشید که تنها در تکرار این مفاهیم است که ممکن است که این معانی عمیق در ذهن ما آدمهای خفته دل اثر کند . باور کنید من تازه در جلسه پنجاهم شصتم تازه درک قابل قبولی از هویت فکری و مخدر اعتباریات پیدا کردم . هر بار فکر می کردم که آن را برای خود حل کرده ام ولی باز هم اشتباه می کردم.
و این تنها در اثر تکرار شما در مفهوم هویت فکری و اعتباریات از منظرهای مختلف بود . پس خواهش می کنم که از تکرار مفاهیم عمیق عرفانی در جلسات بعدی هراسی نداشته باشید . برای بار صدم هم که شده آنها را تکرار کنید . زیرا در تکرار این مفاهیم به ما القا می شود

مهشید گفت...

من هم این رفتار را هم در آشنایانم و هم گاهی در خودم و هم در هنرمندان موسیقی و سینما زیاد می بینم.
بلایی همه گیر است.مثالهای آورده شده گویا هستند.

محمد گفت...

پس پلیسهای استرالیا هم رئیس بازی در می آورند!!

فکر می کردم این خصوصیت فقط برای نیروی انتظامی غیور خود ماست!

ناشناس گفت...

از قضاي روزگار براي گرفتن چند امضا پايمان به ادار ه اي باز شد .
پس از زيارت عالي جنابان كارمند دون پايه و بلند پايه نوبت به درج امضاي جناب رييس كل گرديد .
پس از سلام و احوال پرسي با جناب رييس گفتم : آقاي .... از بابت تاييد شما روي اين پرونده اومدم . اگر ممكن هست ملاحظه كنيد .
جناب رييس گفت : تشريف ببريد و فردا بياييد تا پرونده را مطالعه كنم .
البته ناگفته نمونه كه در اتاق آقاي رييس چند نفر كارمند ديگر هم بودند . خلاصه سرتان را درد نياورم پس از گذشت چند روز و جواب امروز برو فردا بيا نتواستم امضاي آقاي رييس را بگيرم .
روز آخر خلاف معمول روزهاي قبل به اتاق رييس رفتم و گفتم : جناب مهندس ....
و كمتر از نصف روز پرونده من امضا شد .

علي

مصطفي گفت...

اشاره كرديد كه به لمي برای رهایی از دست انسان‌های هویت‌فکری و آن اينکه نشان دهیم کدهایشان را متوجه نمی‌شویم.
خيلي مطلب جالب و لم موثري را گفتيد. من هم گاه از اين لم استفاده مي كنم براي نجات از دست كساني كه دائم مي خواهند داشته ها و دانايي ها و مهارتهاي داشته يا نداشته ي خود را به رخ بكشند.
جالب است كه كه در بسياري مواقع، طرف مقابل عكس الملي نشان مي دهد(به ويژه در چهره اش) كه انگار با يك هالو و احمق، طرفه!
كه البته فكر كنم لذت اين هم كم نباشه!

مهناز گفت...

آقای پانویس عزیز، از وقتی کتابهای آقای جلال ستاری را معرفی کرده اید من چهار تالیف ایشان را مطالعه کرده ام و در صدد برآمدم تا خود ایشان را ملاقات کنم اما بعلت کهولت سن ایشان نتوانستم. لطفاً فرد دیگری که در زمینه اسطوره متخصص است را بمن معرفی فرمایید. البته می دانم شما دیگر در ایران نیستید تا خدمت برسم. بهمین خاطر امیدوارم در همین قسمت یا با ایمیل بمن فرد یا افرادی را معرفی فرمایید.
با تشکر پیشاپیش.

پانویس گفت...

ناشناس عزیز، ایمیل بده تا عکسم را (که نمی دانم برای چی می خوای!) برایت ایمیل کنم.

محمد عزیز، بله، متاسفانه هویت فکری حد و مرز ندارد. و "تا کار بدست این دبنگ است / این قافله تا به حشر لنگ" است. قافلهء انسانها.

مهناز عزیز، آقای پورنامداریان (تقی).

پرما گفت...

برای من هم یکبار این اتفاق افتاد، وقتی سوار هواپیما بودم یک فوتبالیست معروفی کنار دستم نشسته بود، بعد از ساعتها و حرف را وسط کشاندن متوجه شد که من اصلا او را نشناخته ام، و این در حالی بود که هر کسی رد میشد باهاش سلام و احوالپرسی می کرد، در آخر دیگه طاقت نیاورد و خودش را معرفی کرد. و این برای هویت فکری خیلی دردناکه که آدم سرشناسی باشی و کسی تحویلت نگیرد. راستی آقای پانویس حرف مرشد مخمور را گوش ندهید، پیاده روی سریع، بهترین و سالمترین ورزش هست که تمام بدن حرکت میکند بدون هیچ آسیبی.

ناشناس گفت...

هویت فکری مطلقا بد نیست ، بالاخره آدم می تواند کیف و لذت ببرد و یا بگذارد دیگران لذت ببرند ، ولی هرگاه هویت فکری برایش عذاب آور شد ، باید بتواند آن را موقتا دور اندازد.
بدبخت کسی است که اسیر هویت فکری است و خوشابه حال کسی که هویت فکری دارد و لذت می برد اما اسیر آن نیست و می تواند حسن استفاده از آن بکند.

پانویس گفت...

پرما عزیز،

شبیه تجربهٔ شما را یکی از دوستان تعریف می کرد که رفته بود ترکیه و خواننده ای که الان هم خیلی معروف شده در هتل آنها بوده اما هیچکس وی را نمی شناخته.
این دوست من نوازنده است. می گفت بمحض اینکه فهمید من اهل موسیقی هستم، با صدای بلند و هیجان گفت: من هم ... هستم! (و همچنان کسی او را نمی شناخت!)

در مورد توصیه تان به پیاده روی سریع هم ممنون. رفیق بد همین است دیگر!، مخمور آتش دوچرخه را بجانم انداخت و فعلاً هم گریبانگیرم شده. البته ورزش و تفریح لذت بخشی هم هست.

پانویس گفت...

ناشناس عزیز که نوشته ای: "هویت فکری مطلقا بد نیست ، بالاخره آدم می تواند کیف و لذت ببرد و ..."

شما گویا اصلاً در باغ نیستید!

مومنیان گفت...

با سلام خدمت استاد پانویس عزیز

فکر می کنم اگر بخواهیم در حوزه ی اخلاق اسلامی برای قضیه ی هویت فکری ما به ازایی پیدا کنیم ترکیبی از ریا و تکبر گزینه ی مناسبی باشه که موجب این می شود که انسان خودش و افتخاراتش را به رخ دیگران بکشد و نوعی تایید از آنها دریافت کند اما نکته ای که به نظرم گفتنش خالی از لطف نیست در مورد راهکار و لم ای بود که برای رهایی از انسانهای خودنما معرفی نمودید ، به نظر حقیر این راهکار، خود نوعی گرفتار هویت فکری بودن است زیرا در واقع ما با این کار می خواهیم بگوییم تو و افتخاراتت برایم مهم نیستی و به نظرم می آید که در ضمن این قضیه گویی نوعی خودخواهی نهفته شده است ! زیرا اگر انسان تعلق خاطر به نفس و خود و هویت فکریش نداشته باشد با راحتی بیشتر می تواند موفقیت دیگران را تماشا کند و دچار حسد نشود .
هر چند ممکن است این موفقیت خود اعتباری و ناشی از هویت فکری باشد اما قضیه اینجاست که دلیل شخصی که به آن بازیگر سلام نکرد یا خودش را به اصطلاح به کوچه علی چپ زد از دید بنده این است که او نیز گرفتار برتری طلبی است که نمی تواند موفقیت اعتباری دیگران را تحمل کند .

با عرض پوزش از اطاله کلام

آرزوی دیدار

شهرام گفت...

آقای پانویس حالا که دارید عکس می فرستید بی زحمت یه دونه هم برای من بفرستید . علتش هم این است که وقتی صدایتان را می شنوم همش تصویری از شما در ذهن خودم مجسم می کنم که هر بار با دفعه پیش فرق دارد و هواسم پرت می شود.

حدیث گفت...

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال؛خیز از این خانه، برو،رخت ببر ،هیچ مگو...

ناشناس گفت...

پانویس عزیز منو راهنمایی کنید:
چه شکلی میتونم خودمو از شر نیاز به تایید و مورد توجه قرار گرفتن دیگران؛این مشخصه هویت فکری برهانم؟
پیشا پیش ممنون.

پانویس گفت...

مومنیان عزیز،

بگمانم حسن آقا باشید که در جلسات خمر کهن در تهران نیز می آمدید. نوشته اید که هویت فکری جمع ریا و تکبر است. ریا و تکبر تنها دو نتیجه از محصولات عدیدۀ هویت فکری است!

اشکالی هم که بر لم گرفته اید به این خاطر وارد نیست که فرد صاحب شخصیت را دارای "موفقیت" دانسته اید. یعنی احتمالا‍ً داشتن ارزش و اعتبار پنداری برای خود را یک واقعیت ذاتی فرض کرده اید. در صورتیکه "موفقیت" و آنچه بعنوان "موفقیت" در جامعه تجلیل می شود، واقعیت آن چیزی که فرد توانسته انجام دهد، نیست. بلکه اعتبار و ارزشی است که مردم به آن می دهند.

برای ضربه زدن به انسان هویت فکری، خیلی مفید است که پز دادن ها و وانمودها و بطور کلی نمایشات و تظاهرات وی را به هیچ بگیریم و این را بطریقی به وی بفهمانیم. البته اتخاذ روش کارآمد بسیار مهم است.

آن شخصی که خودش را در مقابل بازیگر به ندانستگی زد، می تواند از روی آگاهی (یعنی بدون وابستگی به هویت فکری) این کار را کرده باشد و یا با وابستگی به هویت فکری. این را خود فرد می تواند بگوید و البته کسی که او را می شناسد. اما موضوع صحبت ما هویت فکری در فرد دیگر است، یعنی بازیگر. و اینکه قمپز او بشکند.

بامید دیدار

پانویس گفت...

ناشناس عزیزی که نوشته ای: "پانویس عزیز منو راهنمایی کنید:
چه شکلی میتونم خودمو از شر نیاز به تایید و مورد توجه قرار گرفتن دیگران؛این مشخصه هویت فکری برهانم؟"،

مباحث جلسات شرح مثنوی را بدقت گوش کنید. حتی چند بار. کتابهای آقای مصفا را هم بخوانید.

---

ضمناً دوستان لطفاً با نام "ناشناس" پیام نگذارید بهتر است. چون در پاسخ، بنده بهتر می توانم یک اسم را خطاب قرار دهم تا اینکه بگویم فلانی که نوشته ای ... .

مومنیان گفت...

بله حسن هستم و از نوشته هاتون استفاده می کنم و با تشکر فراوان از پاسختان که جامع و مانع بود و همانطور فرمودی قضاوت در مورد حالات درونی افراد ناممکن است و این هویت فکری یا همان نفس هم بسیار پیچیده و زیرک ، باز هم تشکر و به امید دیدار مجدد

پرما گفت...

لم گاوی هم می توان امتحان کرد. وقتی طرف دارد خودش را برخ می کشدو یا پز می دهد یک لم خودساخته هم می توان استفاده کرد از حیوان محترم گاو. یعنی مثل گاو به صورت طرف نگاه کرد، بدون هیچ عکس العملی. اینطوری اولا طرف متوجه میشود که من هالو هستم و کم هوش، که هیچکدام از کدهای او را نمی گیرم و اصلا در باغ نیستم، و ثانیا در این مواقع از خودم هم غافل نمیشوم، ذهنم را در صورت طرف مقابل می خوانم، که من در چه حالی هستم و چه افکاری بلند میشود. اینطوری نه فرار کرده ام نه عکس العمل نشان داده ام، تازه مراقبه هم انجام داده ام.

setar_f گفت...

ایول ... پس ما هم هر وقت پلیس بهمون گیر داد وانمود می کنیم فارسی بلد نیستیم!:)
یاد یه قضیه ای افتادم که تا حالا برای هیچ کس اعتراف نکرده بودم:
یادمه چند سال پیش من و دو تا از دوستام یه نمایشنامه ی گروهی نوشته بودیم که توی کشور رتبه آورد سوژه اصلی رو یکی از دوستانم داده بود و من اونو پرورونده بودم و 70 در صد متن هم رو هم من نوشته بودم سر کلاس ادبیات مدرسمون قرار شد این نمایشنامه رو بخونم وقتی تموم شد معلممون خیلی تعریف کرد و گفت سوژه برا کی بوده؟منم اسم اون دوستم رو آوردم معلممون دیگه نپرسید زحمت نوشتن متن برا کی بوده و ...منم از اینکه فرصتی پیش نیومده بود که خودی نشون بدم و به قول شما هویت فکریمو به تایید دیگران برسونم عجیب غریب پکر شدم!!
از قضا معلممون که در مدرسه ی اون دوستم هم تدریس داشت از این قضیه با خبر شد که نصف بیشتر این نمایشنامه رو سبیل من چرخیده و اتفاقا دوستم هم بعدا زنگ زد و از من به عنوان یک شخص نیکوکار و دهقان فداکار تشکر کرد که به جای اسم خودم اسم اونو به عنوان مهمترین نویسنده ی این کار گفتم!! (طفلک نمی دونست مجبور شدم!!)
تازه در یک جلسه ی خیلی مهم با حضور سران مدرسه اون معلم لب به تمجید و تعریف از من گشود که من چه قدر خضوع و خشوع دارم و چه قدر خوب هستم!!!
بدین ترتیب طعام نفس من چندین برابر آماده شد و بنده بسیار کیفور گشتم!!
.
.
چرا منو اینجوری نگاه می کنید؟؟:(
خوب اعتراف کردم دیگه:( همش که نباید رد پای هویت فکری در دیگرانو پیدا کنیم...
.
.
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن.

علي گفت...

خودمونيم ها !
انواع و اقسام بلاها رو سر هويت فكري بيچاره درآورديد و از همه جالب تر تز خانم پرما بود ( لم گاوي) كه كلي خنديدم .
آخه ظالمها چند نفر به يك نفر ؟

رها گفت...

شما میگید به این ترتیب ما به هویت فکری طرف مقابل ضربه میزنیم.میخواستم بدونم اولا این کار فایده ای هم برای کسی که در راه خودشناسی نیست داره؟واگر کسی بدون خودش را به هالو گری نزنه ولی مسئله هم براش مهم نباشه آیا باز هم باعث فربهی هویت فکری خودش میشه؟

پانویس گفت...

به رها،

بله داره. چون آن فرد هم می‌داند هویت فکری خیالی است. همه می‌دانیم، ولی بروی خودمان نمی‌آوریم.

سئوال دومت را متوجه نمی‌شوم.

رها گفت...

پانویس جان سوال دومم را سعی میکنم بهتر عنوان کنم.
اگر منی که دارم به حرفها و حدیثای یک شخص که دچار هویت فکری است گوش میدهم .هیچ لمی به کار نبرم ولی در عین حال آگاه باشم که این حرفها از هویت فکری شخص برمیخیزد آیا این عدم استفاده از لم یک حرکت بازدارنده در خود شناسی من محسوب میشه؟یعنی حتما لازمه که من خودم را به کوچه علی چپ بزنهم یا نه؟ممنون

پانویس گفت...

رهای عزیز، به عمل کشاندن لم‌ها بهتر است.
ابیاتی که در پایان داستان طوطی و بازرگان است را اگر توجه کنیم می گوید: تو مگو آن مدح را من کی خرم...

و توضیحاتی که ذیل این ابیات گفته شده.

کیوان گفت...

این دوست عزیز شانس آورده است که درایران زندگی نمیکند وگرنه شحنه هاآنچنان حالی بهش می دادند تا تمامی مغولات " هویت فکری" و "منیت" و ... را برای تمام عمر فراموش کند.

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.