سهراب؟!



   امشب 

      بعد از چند روز 

        بسراغ ظرفشویی رفتم.

  آه!

     چقدر زندگی!

۱۱ نظر:

fafa گفت...

ah cheghadr zendegi ziba ast..

.زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست"

tabkom گفت...

بله ظرف شستن هم اگر با حضور واقعی و کامل پای سینک باشد خودش یکجور مراقبه است و شاید برابر با کاری باشد که داوینچی موقع ترسیم لبخند ژکوند انجام داده .
اگر دقت کرده باشید بیشتر نقاشان معروف و اثرهای آنها بعد از مرگشان معروف میشود و این یعنی اینکه نفس عمل برای آنها مهم بوده نه حاصل کار . آنها کشاورزی میکردند که گندم حاصل شود خوب حالا کاه هم کنارش میآید و بدردی میخورد .

ناشناس گفت...

چقدرزندگی ....!
چقدرزندگی تکراراست . چقدر زندگی پراست , چقدر خالی , تلخ , شیرین , گرم , سرد , عمیق و گاهی سطحی ...... زندگی این است ...... آرام ...آرام... بدون قضاوت نگاهش کنیم .

ساناز م. گفت...

آخی!
بیایم کمک آقای پانویس؟!

مصطفي گفت...

زندگي يعني همين كلنجار هاي بيهوده! همين روزمرگي در كنار تازگي. همين اجبار و نخواستن ها...
"زندگي شستن يك بشقاب است".
اما شستن «اين همه» بشقاب هم آيا زندگي است!!؟ اين را از خود سهراب بپرس!
راستي چه كسي بود صدا زد سهراب!؟

علی گفت...

اینقدر زندگی را پیچیده کرده ایم که سادگی آن از یادمان رفته است .
روزی مردی دانشمند به نزد خردمندی رفت تا چیزی از او بیاموزد .
دانشمند : شنیده ام که شما چهل سال است که کونگ فو کار می کنید . کرامت شما چیست ؟
خردمند: کرامت من این است که هر گاه دوست دارم می خوابم  هر گاه دوست دارم راه می روم  و هر گاه دوست دارم می خورم و هر کاری را که انجام می دهم فقط همان کار را می کنم .
دانشمند با تمسخر به خردمند نگریست و گفت این هم شد کرامت  من استادی را می شناسم که در این طرف رود قلمش را حرکت می دهد و آن طرف رود روی بوم نقاشی می کشد . مرد خردمند گفت به هر حال کرامت من این است .
مرد دانشمند از این که خردمند را مسخره کرده بود شاد بود و گام در راه گذاشت که برود  مرد خردمند صدایش کرد و گفت : دوست من حال که می روی فقط راه برو . دانشمند به راه افتاد . ذهن او مشغول بود و فقط راه نمی رفت . هرچه تلاش کرد دید نمی تواند فقط راه برود بنا براین به نزد خردمند برگشت تا درباره سخنش بیشتر تعمق کند .

علی گفت...

در جایی مهمان بودیم و چشمتان روز بد نبیند یک چند تا بچه قد و نیم قد از کت و کول ما بالا می رفتند . چنان غرق در بازی و هیجان بودند که توجهی به شخص شخیص بنده نمی کردند . حالا بماند که در آن مجلس به اصطلاح رسمی کلی جلوی خودمان را گرفتیم تا دیگران فکر نکنند که ما چه آدم بی کلاسی هستیم .
موقع شام خوردن و پس از ردو بدل کلی حرف مهمل و صد تا یک مرغ که باور بفرمایید از هر صدتا کلمه که ردو بدل شد نودونه تای آن یا غیبت بود یا زمین متری چنده یا دختر همسایه خیلی زشته و حرفهایی از این دست که ذهن آدم رو به عالم هپروت حواله می داد . اون کلمه باقی مانده از صدتا کلمه که خیلی به جا و زیبا بود کلمه " گرسنمونه" بود و باور کنید شکم بنده که به قار و قور افتاده بود خوش به حالش شد که الان غذا میارن.
مادر یکی از بچه ها قاشق به دست سعی می کرد تا به زور غذا را به دهن بچه فرو کند و بچه بینوا مانند ترقه یک جا بند نبود و می خواست به هر نحو از دست مادرش فرار کند .
به نظرم آن طفل معصوم با زبان بی زبانی به مادرش می گفت : من از روی عادت غذا نمی خورم . هر وقت عشق کنم لب به غذا می زنم .

سوگند گفت...

زندگی زیباست ای زیبا پسند...

ناشناس گفت...

جای همه شما خالی چند روز پیش عروسی بودیم، در محل عروسی چند تا سرسره و تاب به بچه ها اختصاص داده شده بود تا در حین عروسی مزاحم جشن بزرگترها نشوند، بزرگترها بیشتر دنبال مد و لباس و پز و کلاس و اینجور چیزها بودند و برخی دیگر در آخر دنبال عکس یادگاری با عروس و داماد! آخه حق هم دارند اینقدر درگیر ظاهر مراسم بودند که لازم داشتند بعداً تو عکس و فیلم ببینند عروسی چطور بود! و لذت خاطراتشو نشتخوار کنند.
ولی عروسی واقعی برای بچه هایی بود که با یه سرسره و تاب سرگرم بودند. و خیلی هاشون با اصرار بزرگترها واسه شام اومدند!

تابش گفت...

بازهم سلام
پانویس عزیز!!!
نباید اینو میگفتین. الان بهت مردم میگند وای چقدر تنبل هستی!!!
هههههه
این هم از اون "افکار" بود مگه نه؟

جالب بود.

setar_f گفت...

بابا بی خیال اینا که ظرفی نیست...
بیاید پای ظرفشویی ما اونوقت می فهمید زندگی یعنی چی...شستن یک بشقاب که چه عرض کنم...شستن تمام ظروف موجود در خانه یکجا!

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.