با آفتاب - غزل ۴۴۲ دیوان شمس


برای دیدن و شنیدن غزل فوق، روی تصویر کلیک کنید

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب‌پرستم که حدیث خواب گویم

چو رسول آفتابم، به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم، به شما جواب گویم

                                        (جلال‌الدین محمد)

    چند سال پیش با دو دوست امریکایی، پیتر و مانی، همکاری‌ئی در زمینهٔ انتشار روزانهٔ گزیده اشعار مولانا، از مثنوی و غزلیات و رباعیات وی، بر روی گروهی اینترنتی موسوم به آفتاب(Sunlight) به زبان انگلیسی داشتم که حاصل آن تعداد زیادی صوت و تصویر زیباست که اگر عمری باشد آنها را رفته رفته در یادداشت‌هایی با عنوان "با آفتاب" بروی سایت خواهم آورد.

   مانی در گروه Sunlight هنوز به فعالیت خود ادامه می‌دهد. برای آشنایی، می‌توانید به این صفحه مراجعه کنید. برای معدودی از غزل‌ها و گزیده مثنوی‌ها هم تعلیقاتی موجز نوشته بودم که برخی از آنها در کلوب و گروه "خمر کهن" و کلوب مثنوی منتشر شد. آنها را هم رفته رفته در اینجا خواهم آورد و مطالبی به آنها خواهم افزود.

   برای شروع، بسراغ غزل شمارهٔ ۴۴۲ دیوان شمس می‌رویم:

برای دیدن تصویر این غزل و شنیدن قرائت آن، اینجا کلیک کنید.

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست      بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها     ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم       گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر           کفگیر می زند که چنینست خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه                 تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست          من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف                ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو    کو کو همی زنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک                  از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند              کو های های سرد تو کو های هوی دوست


بحث دربارهٔ این غزل را با ذکر چند نکته و طرح مباحثی آغاز می‌کنیم، سپس به توضیح این موارد می‌پردازیم.

    ۱. در این غزل، از محبوب و معشوق با عنوان "دوست" یاد شده است. این نکته می‌تواند موضوعی برای بحث باشد که چرا اصولاً مولانا (و بطور کلی عرفا) محبوبشان را با این عنوان یاد می‌کنند(البته سوای عناوین دیگر).  (در این رابطه این یادداشت را نیز می‌توانید بخوانید.)

    در عرفان وصف معشوق بصورت معشوقی زمینی (زن) بسیار رایج است که البته دلیل این موضوع هم می‌تواند مبحث جداگانه‌ای باشد.

    ۲. موضوع دیگر آنکه در مصرع اول بیت دوم یعنی "خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها"، مولانا معشوق را طالب حقیقی معرفی می‌کند، یعنی معشوق را عاشق می‌داند! این نیز موضوع خوبی برای تامل می‌تواند باشد.

   ۳. بیت سوم از آخر: "با دوست ما نشسته که ای دوست، دوست کو؟" صحبت از حضور معشوق می‌کند در حالیکه ما از آن بی‌خبریم. مترادف این معنی را در دیگر جاهای آثار مولانا می‌توان دید. نیز در بیت آن شاعر که:

بی‌دلی در همه احوال خدا با او بود              او نمی‌دیدش و از دور "خدایا" می‌کرد

این موضوع هم می‌تواند قابل بحث باشد.

    ۴. موضوع دیگر، بیت آخر این غزل است:
 
خاموش باش تا صفت خویش خود کند           کو های هوی سرد تو، کو های هوی دوست

توصیه به خاموشی و بخصوص از این جهت که خاموش شدن ما باعث می‌شود آن "دوست" بگفت آید("صفت خویش خود کند"). و اینکه اصولاً این "خاموشی" چه خاموشی‌ئی است، نیز موضوعی همیشه جالب توجه است.

    دوستان می‌توانند موضوعات و نکات بیشتری را در این غزل بیابند و طرح بحث کنند.

---

   در مورد موضوع شمارهٔ ۱ ، اینکه چرا مولانا (و بطور کلی عرفا) محبوبشان را با عنوان "دوست" یاد می‌کنند (سوای عناوین دیگر):
   
    در قرآن مومنان واقعی با عنوان "ولی‌الله" معرفی شده‌اند، یعنی "دوست خدا". این برداشت و نگاه عرفا (از جمله مولانا) که معشوق را دوست خود می‌بینند و معشوق معشوق نیز، از طرف قرآن، "دوست" نامیده شده با هم در ارتباط معنایی نزدیکی است. از طرفی خداوند در قرآن مومنان را دوست خود می‌نامد و از طرف دیگر مومنان نیز او را دوست خود.
 
چون در این دل برق دوست جَست                    اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

    این موضوع سوای ارتباط دوسویه، متضمن نکتهٔ باریک دیگری نیز هست.
   
    دوست انسان کسی است که سنخیت و قدر مشترکی با وی داشته باشد. در ارتباط‌های انسانی بدون شک اگر دو انسان با هم از حداقل یک وجه مشترک برخوردار نباشند، نمی‌توانند رابطهٔ دوستی برقرار کنند. شما نمی‌توانید دو کس را بیابید که هیچ سنخیتی با هم نداشته باشند و در عین حال با هم دوست باشند. اصل جذب و جاذب بودن، بر هم‌سنخی و هم‌جنسی استوار است: (هم‌جنسی نه بمعنای هم‌سکسی)
 
ذره ذره کاندر این ارض و سماست             جنس خود را همچو کاه و کهرباست
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد               گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد

    این هم‌جنسی می‌تواند مصداق‌های فراوان داشته باشد. هم‌عقیده‌گی و هم‌فکری، هم‌سنی، هم‌خویی، هم‌شأنی، هم‌زبانی و بسیاری دیگر. که البته اصلی‌ترین عامل جذب دو موجود، هم‌بنمایه‌گی و هم‌ذاتی و هم‌دلی آنهاست. ممکن است دو انسان هم‌زبان باشند، اما هم‌دل نباشند:
 
   هم‌زبانی خویشی و پیوندی است               یار با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک هم‌زبان                       ای بسا دو ترک چون بیگانگان
     پس زبان محرمی خود دیگر است                هم‌دلی از هم‌زبانی خوشتر است

پس باید بین دو دوست، جنسیتی باشد تا جذب هم شوند. حال، این جنسیت مشترک بین معشوق مولانا و مولانا که موجب این دوستی است، چیست؟ قدر مشترک کجاست؟

---


اما در مورد موضوع شماره ۲:
   
    مصرع اول بیت دوم یعنی "خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها"، مولانا معشوق را طالب حقیقی معرفی می‌کند، یعنی معشوق را عاشق می‌داند!

    این موضوع بارها در مثنوی بمیان کشیده شده است. اینکه کشش اصلی از طرف معشوق است و اگر عاشق طالب وصال است، در حقیقت این وصال را خود معشوق می‌خواهد!
 
هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو               که نه معشوقش بود جویای او

    و آن میل طلبی هم که عاشق برای وصل به آن معشوق ازلی دارد را خود معشوق ایجاد کرده است:
 
این طلب در ما هم از ایجاد توست                    ور نه در گلخن گلستان از چه رُست؟

    داستان آن شخصی که الله الله می‌گفت ولی پاسخی برایش نمی‌آمد و شیطان به وی گفت "این همه الله را لبیک کو؟" در مثنوی داستان قابل تأملی‌ست. شخص "الله الله" گفتنش را متوقف می‌کند تا اینکه در خواب هاتفی به وی می‌گوید:
   
       گفت آن الله تو لببیک ماست               آن دعا و آه و سوزت پیک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست       زیر هر یا رب تو لبیک‌هاست

---

مصطفی علیزاده:

   به نظرم رسید نكته ای كوتاه و مختصر در مورد موضوع ۱.۵ ! بیان كنم؛ همانطور كه پانویس نوشته است در عرفان، وصف معشوق بصورت معشوقی زمینی (زن) رواج دارد.

   عشق حقیقی و آسمانی در وصف و كلام نمی گنجد و از اینرو، زبان و ادبیات عشق زمینی و انسانی كه كیفیت و صفاتش برایمان ملموس و قابل درك است، ظاهراً مناسب ترین زبان برای بیان عشق حقیقی می باشد. و البته، گفته‌اند كه: «مجاز قنطره حقیقت است»

---

بله آقا مصطفای عزیز، مجاز پلی بسوی حقیقت است. در عین اینکه استفاده از تمثیل "زن" برای معشوق معنوی، این کاربرد که شما نوشته‌اید را دارد، دلایل دیگری نیز می‌تواند داشته باشد. از جمله، شباهت‌های بسیار "زن" با معشوق معنوی. مثلاً زیبایی و حسن، ناز و تکبر، گرایش طبیعی و ذاتی مرد به او. که هرکدام از این موارد تشابه می‌تواند بطور مبسوط مورد بررسی قرار گیرد(مخصوصاً مورد آخر).

اما موضوع شماره ۳:
 
    "با دوست ما نشسته که ای دوست، دوست کو؟" حضور معشوق در بی‌خبری ما از این حضور.
  
    این معنی نیز بارها در آثار عرفا تکرار می‌شود.
 
بر لب کوثرم ای دوست ولی تشنه‌لبم                 در کنار منی از هجر تو در تاب و تبم

یا از خود مولانا:
 
 تا به زانویی میان آب جو                    غافل از خود، زاین و آن تو آب‌جو
(عین آن عزمت حجاب آن شده               که به تو پیوسته است و آمده)
 
    انسان در درون خود گنجی معنوی دارد و همواره قرین این گنج است، اما از آن بی‌خبر است. و نه تنها از آن بی‌خبر است، بلکه به گدایی معنوی روی آورده است:
 
پاره‌دوزی می‌کنی تو بر دکان           زیر این دکان تو مدفون دو کان*
ای ز نسل پادشان کامیار             با خود آ وز پاره‌دوزی ننگ دار

*(کان = معدن)

     می‌گوید تو مانند شاهزاده‌ای هستی که میراث هنگفتی به تو ارث رسیده است اما رفته‌ای و در دکان بی‌مقداری مشغول پاره‌دوزی شده‌ای. بخودت بیا و دست از گدایی معنویت بردار. از امور بیرونی سعادت و حس خوشبختی را نطلب. بلکه چشمهٔ عشق را از درونت جوشان کن. انتظار نداشته باش چیزی برونی به تو رضایت درونی بدهد.

     پس ما در حالیکه با دوست، این گنج معنوی، قرین و همنشین هستیم، در امور بیرونی او را جستجو می‌کنیم، و این را متوجه نیستیم!
 
"با دوست ما نشسته که ای دوست، دوست کو؟"

---

صبر و خاموشی جذوب رحمت است

موضوع آخر (شمارهٔ چهار)، خاموشی است:
 
خاموش باش تا صفت خویش خود کند           کو های هوی سرد تو، کو های هوی دوست

     می دانیم در اکثر غزلیات کلیات شمس (مولانا) بیت آخر غزل یا با کلماتی مانند "خموش"، "خاموش"، "خمش" و مانند آنها تمام شده و یا با مفهومی که اشاره به سکوت و خاموشی دارد. بطوریکه حتی برخی از "مولاناشناسان" کلمهٔ "خمش" را تخلص منتخب مولانا انگاشته‌اند.

     بهرحال، توصیه به خاموشی و سکوت نه تنها در غزلیات وی بلکه در مثنوی معنوی هم بشدت موج می‌زند. در مثنوی داستان‌های بسیاری هست که موضوع سکوت درونی را در بر دارد. از جمله، داستان صوفی‌ئی که در باغ به مراقبه نشسته بود، نیز داستان مطربی که "می‌ندانم می‌ندانم" ساز کرد و داستانهای دیگر.

    بطور کلی سکوت در عرفان اصل است. در توصیه‌های رایج اخلاقی سکوت بیرونی، یعنی حرف نزدن و آرام گرفتن زبان در دهان، تشویق شده است و به فرمایش امام علی(ع) ضرر سکوت بسیار کمتر از ضرر گفتن است.

    اما خاموشی و سکوتی که در عرفان بدان پرداخته شده است، سکوت درونی است. نه تنها آرام گرفتن زبان، بلکه آرام گرفتن ذهن. ما اگر خوب به ذهنمان دقت کنیم متوجه می شویم دائماً با خودمان (دروناً) در حال حرف زدن و نجوا کردنیم. و همین نجواها و افکار هستند که حجاب میان حس ما و واقعیت می‌شوند. نمی گذارند واقعیت را آنچنان که هست ببینیم و درک و حس کنیم.

    حال اگر این زنبورهای ذهنی، این افکار نجواگر مخل سکوت بروند، آنچه می‌ماند "هیچ" است!، سکوت است، خاموشی است. و در این خاموشی و عدم است که حقیقت فرصت و مجال تجلی می‌یابد. با درک هیچ، می توان به حقیقت نگاه کردع با آن در ارتباط بود. "ما هیچ، ما نگاه".

    اگر من این خاموشی را تجربه کنم، در این خاموشی، حقیقت خودش را بر من می‌نمایاند:
 
خاموش باش تا صفت خویش خود کند

و در این سکوت و آرامش عمیق است که "های هوی دوست" و "غلغل اجزای عالم" شنیده می شود:
 
از جمادی عالم جانها روید           غلغل اجزای عالم بشنوید

شهریور ماه ۱۳۸۵
تهران
 

۱۰ نظر:

morteza.deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
جناب پانویس عزیز
بحث عاشق ومعشوق از دیر باز بین ملل و جوامع مختلف رایج بوده است والبته به بن بست, چرا که:

عاشق به جهان در طلب جانان است
معشوق برون ز حیز وامکان است
ناید به مکان آن نرود این ز مکان
این است که درد عشق بی درمان است

همین!!

امین گفت...

سلام،
شماره سوم بیت سوم از آخر مرا بیاد این چهار بیت عربی از مولانا می اندازد که در جلسه۷۱ تفسیر شده

انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل "یا"، "یا" نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار

با احترام

قطره گفت...

مورد سکوت :
اونچه درک کردم:

سکوت با اینکه به نظرمی رسه تهی هست ، ولی " کل "
رو در خودش داره .

کسی که بتونه بطور کامل سکوت کنه ، در یک دم ، کل هستی رو می تونه درک کنه ...

صدای ذهن که خاموش می شه ، حتی می تونی صدای ترک برداشتن دانه در زیر خاک رو با گوش دلت بشنوی .

می تونی صدای سفر آب جاری رو به اون ته ته های زمین بشنوی تا وقتی که می رسه به آبهای زیر زمینی ....
وای وای وای اون زیر زیر ها چه عالمی داره خدااااااااااااااا ......برای خودش دنیاییه .... اون جا که وعده ملاقات آبهای جاری از نقاط مختلفه .... از اون کوه تا اون یکی ، هر چی برف ر وشون هست آب می شن و می رن اون ته ته ها با هم جمع می شن ( چه همایش باشکوهی !!!! )

از گنج ها ی در سینه ی زمین می شنوی ؟؟؟؟.... یاقوت و الماس و فیروزه و چه ها و چه ها اااا !!!!
یادمه وقتی کوچیک بودم می دیدم زنها ، پولهاشونو می ذارن تو سینه اشون ... بعد دیدم زمین هم همین کار رو می کنه . گنج هاشو در سینه اش نگه می داره !!! وگرنه باید ، یاقوت و فیروزه هم درخت داشت و می چیدیم اونها رو .


می تونی صدای هماهنگی بین مورچه ها رو برای حمل دونه ها به لونه هاشون رو بشنوی . دیدید تا بهم می رسند ، می ایستند و یه چیزهایی به هم می گن به زبان خودشان ؟ !!

در سکوت می تونی صدای ساخت کلروفیل یا سبزینه رو در برگها بشنوی و صدای جاری شدن آب و غذا از ریشه تا انتهایی ترین برگهای درختها رو ....

می تونی سرو صدای زیبای عروسی گرده ها رو ، در فصل بهار بشنوی ، اکثرا می گیم فصل آلرژی ، ولی عمیق نگاه کن ببین چه قیامتی برای عروسی شون به پا کرده اند . گاهی داماد ( گرده ) فرسخها راه بر تخت روان باد می پیماید تا به عروس موعودش برسد .

وای وای وای تو رو خدااااااااااااااا
وقتی این عروسیها به پا می شن ، در اونها شرکت کنید .
ببینید با چه سخاوتی این جشنها برگزار می شن ...
و خانواده ی کلاله و پرچم...
در سکوت می شه حتی صدای زیبای معاشقه ی اونها رو شنید .


سکوت " کل " رو در بر داره ....
گوش دل وا کن و ببین چه غوغایی در سکوت ، تو رو صدا می زنه ....

بیااااا ... بیاااا می کنه ...

از خود بیخودت می کنه ....
با گرده ها می رقصونه ... می بره تا عرش و بیهوش باز می گردونه به دنیای توهم و تصاویر تکه تکه ی آدمها !!!!

هر سال منتظر بهارم تا در ضیافتی که در جشن عروسی
گرده ها بر پا می شه شرکت کنم و جان عاشقم رو برای عروس و دوماد تقدیم کنم با اشکهای خلوص وجد ...

چه کنم برگ سبزی ست ، تحفه ی درویش .....

وااااااااااااااای خدااااااااااااااااااااااااااا
چه عالمی داره عالم رقص با گرده هااااااااااااااااا

وقتی می بینی همه چی اونقدر با شکوه هماهنگ شده
، دیواااااااااااااانه می شی ...دیوانه ....

زیباترین کاری که می شه کرد ، دیوانه شدنه ....
خدایا تو رو قسم به حرمت عروس گرده ، منو در حال دیوانگی پیش خودت ببر....

بذار طعم این شهد بر زبان دل بمونه تا وعده ی دیدارمان در عرش.....

و .......باز شدم شراااااب .

می بینی اون " آب زیر کاه " ، همون که بهش می گی خدااااااا (خدا ..هستی ...کل ...مطلق ...هرچی که به اون اسم صداش می زنی ) ، چقدر با استعداده ...

اون از قطره ، " شراب " ، درست می کنه و می ریزه در کام دلهای دیگه ....

استحاله ی آدمها به شراااااااااااااب .....

باور نمی کنی ، سکووووووووت کن تا شراب بشی ...

علي گفت...

در داستان واره هاي ذن و هنرهاي رزمي نيز تاكيد زيادي بر خاموشي فكر و ارتباط با واقعيت كنوني شده است .
روزي مردي به نزد استادي مي رود تا در مورد ادراك مستقيم و بي واسطه از او سوالاتي بكند و بر دانشش در اين زمينه بيفزايد .
دانشمند : آمده ام تا در مورد ادراك مستقيم و بي واسطه از شما چيزي بياموزم . من با آدمهاي زيادي در اين زمينه به بحث نشسته ام اما هيچ يك از آنها مرا قانع نكرده اند .
در همين موقع خردمند نزديكتر آمد و ناگهان سوزني در دست مرد دانشمند فرو برد كه ناگهان مانند برق از جا پريد و گمان برد كه مرد خردمند ديوانه شده است.
خردمند : ادراك مستقيم و بي واسطه يعني همين! در هنگام احساس درد تو به خودت نگفتي كه اين يك سوزن است يا ميخ طويله ! در واقع انديشه حائل بين شما و واقعيت درد قرار نگرفت . به عبارتي ذهنت درگير له و عليه نگرديد تا به موجب آن زمان زاييده شود و تنها مشاهده و عمل وجود داشت .

tabkom گفت...

چند روزی را به علت مشکلی مالی دل و دماغی بابت عشق و عرفان و خود شناسی نداشتم، چرا باید اینجوری باشه؟! امروز چاره‌ای پیدا شد و من نمیدانم چطور حالا پیدا شد تا حالا میخواست جون ما رو بگیره.
یادش بخیر دوران دبیرستان معلم ادبیات خیلی شوخی داشتیم یکبار سر حجم کتاب دیوان شمس بحث شد میگفت شرط میبندم مولانا اگر تو این دوره زمونه بود یک چهارم این هم نمیتوانست شعر بگوید. یعنی درست میگفت؟
واقعا مثل معروف که میگوید : گشنگی نکشیدی که عاشقی فراموشت بشه تا کجا برد دارد ؟ بطور مثال من قیاس به نفس میکنم، وقتی به کسی چک یا وعده پرداخت حساب میدهم تصور نپرداختن و خلف وعده اصلا در ذهنم جایی نداره، یعنی از آبروم میترسم؟ خوب تا حدودی ولی بیشترش اینه که نمیخوام با بد قولی مزاحم دیگران بشم . و حالا تصور کنید حضور محکم این مسئله را در ذهن من.
امیدوارم دوستان همیشه دلهاشون شاد و آزاد باشه و کم فکر و خیال، این فقط اشاره‌ای بود به پشت صحنه این عشق و عاشقی‌ها.
صحبت از عشق شد و اشاره آقای پانویس به مسئله تصور جمال معشوق در شعر و عرفان به شکل معشوقی زمینی، بنده هم فکر میکنم پر بیراه نباشد و اگر از دوستان کسی تا بحال تجربه‌ای عشقی نداشته باشد باید بگویم در این جستجو هیچ سر نخ و نشانه‌ای بدست ندارد، نمیدانم شاید جورهای دیگری هم بشود.
البته به گفته مولانا که عشق زمینی را به جنگیدن با شمشیرهای چوبی تشبیه میکند باید توجه کرد.

پانویس گفت...

tabkom عزیز، در مورد موضوعی که نوشته‌ای، سعدی در بگمانم بوستانش مناظره‌ای دارد با کسی در همین مورد. سعدی از ثروت داشتن و رفاه دفاع می‌کند و طرف هم جواب می‌دهد. اگر درست یادم باشد دست آخر دست به یقه هم می‌شوند.
دوست داشتی یک نگاهی بینداز.

علي گفت...

صدای یک دست
موکورای، رعد خاموش، استادِ معبدِ کنین بود. او شاگرد دوازده ساله‌ای به نام تویو داشت. تویو مریدان بزرگتر را می‌دید که هر روز به صبح و بعدازظهر به اتاق استاد می‌رفتند تا دستوراتِ سان‌ذن و یا راهنمایی‌های شخصی را که معمولا شامل یک کوان می‌شد که از انحراف افکارشان جلوگیری کند، دریافت کنند.
تویو نیز دوست داشت به سان‌ذن بپردازد.
موکورای گفت: «مدتی صبر کن. تو خیلی جوان هستی.»
اما کودک اصرار ورزید، تا سرانجام استاد پذیرفت.
بعدازظهر، تویو در زمان مقرر به آستانه اتاقِ سان‌ذنِ موکورای رفت. او زنگ را به صدا درآورد تا حضور خود را اعلام کند، سه بار با احترام بیرون در تعظیم کرد، سپس داخل شد و با سکوتی احترام آمیز روبروی استاد نشست.
موکورای گفت: «هنگامی که دو دست را به هم می‌زنی می‌توانی صدایشان را بشنوی. حال به من نشان بده که صدای یک دست چیست.»
تویو تعظیمی کرد و به اتاق خود رفت تا بر این مساله تفکر کند. از پنجره اتاق خود صدای رقاصه‌های ژاپنی را شنید. فریاد زد: «یافتم!»
بعدازظهر روز بعد، هنگامی که استاد از او خواست تا صدای یک دست را توضیح دهد، تویو شروع به نواختن موسیقی رقاصه‌ها کرد.
موکورای گفت: «نه، نه، این صدای یک دست نیست. تو اصلا متوجه نشده‌ای.»
با تصور اینکه آن موسیقی ممکن است مزاحمت ایجاد کند، تویو به مکانی آرام و ساکت رفت. او دوباره مشغول مراقبه شد. «صدای یک دست چه می‌تواند باشد؟» به طور اتفاقی صدای چکه‌های آب را شنید. «یافتم.»
بار دیگر که تویو روبروی استاد قرار گرفت، صدای قطرات آب را تقلید کرد.
موکورای پرسید: «این دیگر چیست؟ این صدای چکیدن آب است، نه صدای یک دست. دوباره سعی کن.»
تویو دوباره به مراقبه پرداخت تا صدای یک دست را بشنود. صدای آه کشیدن باد را شنید. اما آن صدا نیز پذیرفته نشد.
صدای ناله جغد را شنید. آن نیز مورد قبول واقع نشد.
صدای یک دست، صدای ملخ نیز نبود.
بیش از ده بار تویو به همراه صداهای مختلف به نزد موکورای آمد. تمام آنها اشتباه بودند. تقریبا برای یک سال درباره اینکه صدای یک دست چیست به تفکر پرداخت.
در پایان تویوی کوچک به مراقبه حقیقی وارد شد و ورای تمام صداها رفت. او بعدها توضیح داد: «نمی‌توانستم بیش از این صدا جمع‌آوری کنم. بنابراین به صدای بی‌صدا رسیدم.»
تویو صدای یک دست را درک کرده بود.

ناشناس گفت...

مثل آب روان بود و خوش صدا ...... تو ساز ماراکوک میکنی ...... پاینده باشی

tabkom گفت...

سلام آقای پانویس در بوستان گشتم ولی آنچنان گلی را که نشانی داده بودید پیدا نکردم، در مجموع رفاه نسبی مخصوصا اگر عیالوار باشید آرام‌بخش است، در جایی حکایتی خواندم بدین مضمون که پیری در هنگام نزع سر به گوش نزدیکترین مرید خویش نهاد و گفت : در فلان دشت و زیر سنگی بدین نشان در پای کوهی چنان، بدره‌ای زر نهاده‌‌ام به تعداد هزار، پس از من آنرا یافته بیاور و نفقه مریدان کن.
مرید انگشت تحیر بدندان گزید و گفت : ای شیخ شما را بدین مرتبت چگونه غم نان و عاقبت بودندی؟!
پیر گفت : هنگام شباب و ابتدای سلوک شیطان همواره بر من ظاهر گشتی و مرا به وسوسه از زمان ناتوانی و پیری و فقر بترساندی پس من این هزار سکه از راه حلال فراهم نموده در آنجا پنهان کردم و بدین نمط روزنی را که شیطان از آنجا سر میکشید را بستم و فی‌الحال که دار فانی را وداع میکنم مرا دیگر بدان نیازی نباشد که ایمان خویش از مهلکه بدر برده‌ام.

tabkom گفت...

با سلام

با این وصف که اشعار تغزلی و عاشقانه و البته عارفانه‌ی شعرا در ستایش زن، پلی از مجاز به سوی حقیقت است، می‌توان ستایش از "باده" و باده نوشی و یا خاصیت می و شراب و اثرات سکر‌آور و مست کننده آن در اشعار عرفا و شعرای عارف را هم از این دیدگاه بررسی کرد.....
در قرآن هم توصیفاتی که از بهشت شده و عذابی که در جهنم بر بدکاران نازل می‌شود، بهترین روش برای تجسم حالات خوشی و یا درد و عذاب در محدوده‌های درک و فهم ذهنی می‌تواند باشد.......

ممنون

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.