قوز بالا قوز



   مردم استرالیا علاقهٔ وافری به خوردن شراب و آبجو دارند. در فرهنگشان خوردن شراب و آبجو مثل خوردن چای در فرهنگ ایرانی است. همانطور که ما از بچه‌گی حتی در شیشهٔ شیر بچه چای می‌ریزیم و در هر مهمانی محال است چای نباشد، اینها هم دقیقاً همین ارتباط را با شراب و آبجو دارند. درست همان کیفی که ماها از خوردن چای و دور هم بودن می‌کنیم، آنها از خوردن شراب و آبجوی دور هم، می‌کنند. این را داشته باش تا اینجا.

   یکی دو ماه پیش، سیلی بسیار بزرگ در شمال استرالیا آمده بود و شهر بریزبین را در بر گرفته بود. شاید اخبارش را شنیده یا دیده باشی. آنطور که می‌گفتند در صد یا دویست سال گذشته این سیل بی‌سابقه بوده است. طی دو سه هفته، طوفان و سیل دست بدست هم به این شهر حمله کردند و خسارت زیادی زدند. البته با پیش‌بینی‌ها و مدیریت خوبی که دولت استرالیا انجام داد، تلفات جانی انسانی نداشت.

   در همین ایام سیل بریزبین، روزی که قرار بود غروب یا شبش، طوفانی به سرعت ۳٠٠ کیلومتر در ساعت به شهر برسد و مردم در حال تخلیهٔ خانه‌هاشان و پناه بردن به جاهای امن بودند، تلوزیون یکی از شبکه‌های استرالیا در حال فیلم گرفتن از آماده شدن مردم برای روبروی شدن با طوفان بود. با مردم مصاحبه می‌کردند که "برای امشب که قرار است طوفان بزرگ بیاید، شما چکار دارید می‌کنید و کجا می‌روید و ..." از این صحبتها.

   دوربین گزارشگر رفت سراغ مشتری‌ئی در مشروب‌فروشی و نشان داد که او یک جعبه بزرگ آبجو خرید و آورد گذاشت داخل ماشینش و نشست پشت فرمان. گزارشگر از او پرسید: "در این وضعیت بحرانی که همه دارند بسرعت می‌روند پناه بگیرند، شما چه تدبیری کرده‌اید؟" طرف جواب داد: "می‌خواهی چکار کنم؟ چکار می‌توانم بکنم؟ طوفان است و می‌آید و کار خودش را می‌کند دیگر! دلیلی ندارد مضطرب و نگران شوم یا غصه بخورم. حداقل عیش خودم را منغص نمی‌کنم!"

   این ماجرا قابل تعمیم به بسیاری از وجوه زندگی است. خیلی از امور آنچنان زورشان قوی است که ما انسانها کاری نمی‌توانیم در برابرشان بکنیم. پس حداقل دروناً خودمان را عذاب ندهیم، بیهوده خودمان را مضطرب و آشفته نکنیم و دستی دستی قوزی بالای قوز نگذاریم.
 
غم دنیی دنی چند خوری؟ باده بخور               حیف باشد دل دانا که مشوش باشد، عزیز من!
   

۷ نظر:

ناشناس گفت...

سیل رو یادمه تقریبا" مصادف بود با خودکشی پسر شاه سابق , داشتم تلویزیون نگاه میکردم و توی افکارم غرق بودم که چرا خودکشی کرد؟ .... حالا سیل و غربت و .... دوست ما تو استرالیا ..... و می اومدم سمت کامپیوتر .... تاصفحه باز شد نوشته بود "a note on gloomy" ترجمه " زود باش یه یادداشت بزار واسه کسی که حسابی افسردس" دستم می لرزید و قلبم..... پالانهای جور واجوری دارم .... یکی از اونها سررسیدهایی است که جملات تاثیر گذار رو توش مینویسم بازش کردم و دنبال یه .... که " پست " جدید اومد .... و من احساس حماقت عجیبی داشتم که تا چند روز باهام بود.

امین گفت...

سلام،
قربان ممنون از اینکه مارا بیدار می سازی!!
چه خوش است پزیرش و تسلیم!!

tabkom گفت...

تصور این سیل در مقایسه با وضعیت معلقی که انسان در روی کره زمین و در این غوغای ستارگان دارد لگد مورچه هم نیست، یکبار مطلبی در مورد زمین و موقعیت آن در فضا میخواندم بدین مضمون که اگر شما را مثلا چند میلیون کیلومتر از زمین دور کنند جوری که زمین را از آن فاصله مثل سوسو زدن یک ستاره ببینید بعد از شما بخواهند چشمان خود را ببندید و در همان حال چند دور دور خود بچرخید و حالا بایستید چشمان خود را باز کنید و زمین را دوباره نشان بدهید آیا قادر به این کار هستید ؟!!
میتوان برای این هستی که به حواس ما می‌آید این پارامتر‌ها را حتمی و مسلم دانست : همسویی، همآهنگی، یکپارچگی، در پایه و بنیان ثابت بودن و در عین حال حرکت از حرکت در حرکت .
شاید به نظر بیرحمانه و دیکتاتور‌مآبانه بنظر برسد که چطور میتوان براحتی در این چرخه عظیم در یک آن پودر شد و یا نه فرضا چندین سال در اوج عزت و شوکت زندگی کرد، به خود خدا نه همین خدایی که لقلقه زبان ماست، هیچ فرقی نمیکنه.
از عنکبوت میشه یاد گرفت، تارش را می‌تند بعد منتظر طعمه می‌نشیند اگر چیزی نصیب‌اش شد غنیمت میداند وگرنه .... اگر نگاه کنی می‌بینی بعضی آنها کنار لانه خود خشک شدن به همین راحتی، بی تکبر راضی همراه و تسلیم .
بنظرم خیلی ایدآلیستی درآمد شایدم یکخورده آبکی، اما بد نیست شاید یک آبی باشد بر آتش این خیلی رئالیستی بودن‌ها.

علي گفت...

پانويس جان به قول انگليسي زبانها :
LAY AND JOY

مصطفی گفت...

آخ گفتی پانویس جان!ا
من به تازگی این وضعیت را درک کرده ام و به این باور رسیده ام. واقعا "حیف باشد دل دانا که مشوش باشد"ا

ناشناس گفت...

اينجور مواقع زير لب با خودم مي گم
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

ناشناس گفت...

گاهی اوقات هویت فکری مثل یک بلای طبیعی بر من نازل میشود به این صورت که روزی را بی هیچ فعالیت ذهنی ،جز در امور واقعی ، بخوبی و سبکبالی آغاز می کنم با همه فعالیتهای بیرونی ، در سکوت درونی روز را به شب میرسانم و با خاطری مجموع بخواب میروم اما نصفه های شب با حالی بسیار متفاوت بیدار میشوم یعنی ذهن و رویا و تنفس کاملا در موضع هویتی قرار دارند بلای فکر بی وقفه هحوم می آورد حالتی که گرفتگی روح و روان نیست ویا از دست دادن بی دلیل سبکی روح نیست بلکه تمام و کمال هویتی است انگشت به دهان میمانم که چرا؟ چه دلیلی موجب این حالت شده است فردای آنشب نیز هر چه در محیط و اطرافیان است دست بدست هم داده و عیشم را کاملتر میکنند یعنی هر چه را خواب دیده بودم اتفاق میافتد یک یا دو روز ادامه پیدا می کند و بلاخره بی هیچ دلیل از بین میرود اخیرا به این نتیجه رسیدم که با آن بعنوان یک سونامی واقعی مواجه بشوم که من نقشی در ایجاد آن نداشته ام واز سر ناچاری تسلیم امواجش شوم. شاید هم روزی دلیلی غیر از این برای این رویداد پیدا کنم

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.