گریز




کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست         هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه                       شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود         مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر          که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست                آنکه گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای                صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم                  چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید             خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر                     که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
                                   سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
                              سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
 


۱۰ نظر:

tabkom گفت...

سلام ............

1- تنها یک آفریدگار است که در پرتو نوری همه‌گستر، برکل هستی مسلط است .

2- همه لطف‌ها و زیبایی‌ها در عین " بود " ، به وجود تو وابسته‌اند .

3- همگان در نهایت خریدار و دل‌بسته تو هستند و به همه بودجه لازم برای این خریداری را داده‌ای .

4- آنکس که یکبار خلاصی از نفس را تجربه کند ، همواره در پی این حالت خواهد بود.

5- تنها مردگان در " قبر نفس " ، از کیفیت رهایی از نفس بیخبرند .

6- تا گرفتار نفس هستم امور روزمره و دنیا به نظرم جفا و ناروا می‌آید، و وقتی از بند نفس رها و به صلح میرسم، تلخ و شیرین دنیا برایم یکسان میشود .

7- باید تلخی‌های مبارزه با نفس را تحمل کرد تا به تعادل آزادی از بند نفس رسید .

8- این هویت نفسانی که بر من مسلط است در اصل هیچ وجود واقعی ندارد که قابل دادن در راه تو باشد، شرمنده هستم که در مقابل یکتایی تو، علم شرک و دوئیت برافراشته‌ام .

9- تنها،... بودن در کیفیت اصیل وجود است که به من میتواند آرامش ‌دهد .

10- صاحب نظری آن است که به جستجوی عیب و ایراد خود بربیاییم .

ممنون

امین گفت...

سلام

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

هم او(سعدی علیه الرحمه)در دو غزل بعد از آن آورده است:

دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست
از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست
گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست
سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

همین!!!

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

جناب پانویس:
گـر گـریزم گر نهم سـر عـاقبت
همچـو مس طالب شـوم زر عـاقبت
گر برانـی ور بـخوانی خوش مرا
حلقه باشـم حلقه بر در عـاقبت
"مرتضی"

همین!!!

سان شان گفت...

سلام
پست ها همیشه بموقع و این یکی بموقع تر. به سوی سعدی هدایتم کرد
فرمود
گریزی نیست نه راه برگشت به عقب هست و نه راه پیش
نه دست با تو در آویختن، نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

نه آزاد از سرش بر می توان خاست
نه با او می توان آسوده بنشست

نه قوتی که توان کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشید

ناگزیر بخودش دلداری میدهد:
چو می توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

بهزاد گفت...

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم برکف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

delbar72 گفت...

سلام میخواهم بیت زیرا تفسیر کنم:
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید...
برای تفسیر این بیت ابتدا باید سمبل ها را بشناسیم...
چیه؟ چرا دوستان یه جوری نگاه میکنند؟
آقا اجازه این بیت خیلی سکسیه!
چی گفتی؟ بیا نزدیک ببینم؛
یه بار دیگه بگو چی گفتی
آقا اجازه این بیت خیلی زیباست
آها؛ حالا درست شد؛
خوب دوستان شروع میکنم به تفسیر این بیت:
نه! بازم فایده نداره؛ بازم دوستان یه جوری نگاه میکنند؛
کسی حرفی داره؟
کلاس ساکت است و کسی حرفی نمیزند؛
خوب شروع میکنیم:
درون مایه این بیت این است که...
(در این هنگام یکی از بچه ها طوری که مدت ها خنده خود را گرفته باشد؛ به شت میخندد و بقیه هم پشت سرش میخندند
یکی از بچه ها میگوید:
آقا اجازه این بیت خیلی سکسیه!
البته زیبا هم هست!

delbar72 گفت...

البته نمیدانم "خواهم بازید" در بیت مذکور به معنای چیست؟
1 به معنای از دست دادن
2 به معنای بازی دادن و حرکت دادن
نظر دوستان چیه؟

delbar72 گفت...

- پس از ساکت شدن کلاس و آماده شدن شرایط تصمیم گرفتم بیت زیر رو تفسیر کنم:
در این حین یکی از پچه ها میگوید:
- آقا اجازه ما اگه میخندیم نمیخوایم نظم کلاسو بهم بزنیم بلکه فقط این موضوعات کمی برایمان جذاب است
- کمی؟!
- آقا اجازه از یه کمی بیشتر
- آفرین پسر! ببین دلیل اینکه سعدی حالت عشق رو به این موضوعات جذاب تشبیه کرده هم همینه؛ چون عشق دقیقا مثل این موضوعات جذابه؛ و البته صدبرابر جذابتر...
- آقا اجازه ما حاضریم هرکاری گفتید بکنیم؛ به شرطی که عشق رو تجربه کنیم؛
- گوش کن پسرجانم؛ عسلم؛ شما لازم نیست کاری بکنید؛ عشق هر لحظه خودش میخواد به وجود بیاد؛ اما ما لهش میکنیم؛
- آقا اجازه مگه نادونیم!؟
- ما این کارو بطور ناخاسته انجام میدیم؛ فرض کنید صبح که میشود به فکر این هستیم که چرا فلانجا فلان کار رو نکردیم و خودمونو با ملامت له میکنیم؛ بعدش به فکر این هستیم که امروز به دوستمون تیکه بپرونیم تا خشممون ارضا بشه؛ بعدش هم به فکر این هستیم که دوستانمون درباره ما چی فکر میکنند و آیا هویت ما رو اون جوری که دوست داریم می پندارند یا نه؛
بعدش هم میریم خونه و یک لحظه آرام و قرار نداریم؛ و میگیم؛ پس چرا حال من خوب نمیشه؟!؛ و "یک لحظه" هم با ناراحتی خودمونیم حاضر نیستیم بمونیم. و دائما با صدایی "زشت و کریه" فریاد میزنیم: ای عشق بیا! بیا به خانه ی سیاه من!
حالا شما بگو پسر جان؛ با این اوضاع آیا عشق اصلا جرئت میکنه بیاد؟!
- نه آقا؛ والله جرعت نمیکنه! اگه بیاد هم له میشه!
البته آقا؛ من دوست دارم اینطور نکنم؛ ولی دست خودم نیست؛ وقتی به خودم میام میبینم همش داشتم خودمو ملامت میکردم؛
- ببین پسرم؛ راه اصلی رهایی از ملامت و بقیه ناراحتی ها اینه که شما بفهمی هویت یک "پندار" است؛ در آن صورت ملامت کردن تموم میشه؛ ولی برای فهمیدن این موضوع هم باید فعلا مدتی از اجتماع جدا بشید؛ چون اجتماع دائما هویت رو به شما القا میکنه؛ در این مدت که دور هستید؛ کیفیت "پذیرش" رو خوب متحقق کنید؛ یعنی اگه حالتون خیلی بده؛ بازم قبولش کنید؛ اون رو در بر بکشید؛ بگید من میخوام باهات بمونم ای حال بد!؛ بعد از مدتی هم زمان؛ هم عشق را تجربه میکنید؛ هم میفهمید که هویت پنداری است (""بیگانه"" و ""بی اهمیت"")؛

delbar72 گفت...

سلام میخواهم بیت زیرا تفسیر کنم:
برای تفسیر این بیت ابتدا باید سمبل ها را بشناسیم...
چیه؟ چرا دوستان یه جوری نگاه میکنند؟
آقا اجازه این بیت خیلی سکسیه!
چی گفتی؟ بیا نزدیک ببینم؛
یه بار دیگه بگو چی گفتی
آقا اجازه این بیت خیلی زیباست
آها؛ حالا درست شد؛
خوب دوستان شروع میکنم به تفسیر این بیت:
نه! بازم فایده نداره؛ بازم دوستان یه جوری نگاه میکنند؛
کسی حرفی داره؟
کلاس ساکت است و کسی حرفی نمیزند؛
خوب شروع میکنیم:
درون مایه این بیت این است که...
(در این هنگام یکی از بچه ها طوری که مدت ها خنده خود را گرفته باشد؛ به شت میخندد و بقیه هم پشت سرش میخندند
یکی از بچه ها میگوید:
آقا اجازه این بیت خیلی سکسیه!
البته زیبا هم هست!

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.