لتعارفوا



   در قرآن آیه‌ای هست به این ترجمه: «اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفریدیم، و شما را ملّت ملّت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یکدیگر شناسایى متقابل حاصل کنید. در حقیقت ارجمند‌ترین شما نزد خدا پرهیزگار‌ترین شماست. بى‌تردید، خداوند داناى آگاه است.» مدت‌ها بود روی این موضوع فکر می‌کردم که این کلمهٔ «لتعارفوا» در این آیه چه معنی‌ئی دارد. اینکه انسان‌ها دارای فرهنگ‌های متفاوت هستند، چطور می‌تواند به شناختشان از همدیگر کمک کند؟ (اینطور که آیه می‌گوید.) در حقیقت، اینطور بنظر می‌رسد که تفاوت فرهنگی باید شناخت همدیگر را سخت‌تر کند. یعنی اگر مثلاً دو نفر همزبان و هم‌فرهنگ نباشند، قاعدتاً باید حداقل براحتی همدیگر را درک نکنند. متوجه تناقض (ظاهری) هستی؟ 

   تا اینکه بعد از تجربهٔ طولانی زیستن در محیطی که فرهنگ (و فرهنگ‌های) آن‌ها بکلی متفاوت بود از آنچه از کودکی با آن بزرگ شده بودم، دریافتم که اتفاقاً تنها وقتی به کسانی بر می‌خوریم که فرهنگی بلکل متفاوت با ما دارند، تازه متوجه می‌شویم عقاید خودمان واقعاً چیست!

  ما تا وقتی با عقاید خاص جامعهٔ خودمان، عقایدی که با آن‌ها بار آمده‌ایم و بزرگ شده‌ایم، زندگی می‌کنیم و به دنیا نگاه می‌کنیم و دنیا را با آن باورها معنی می‌کنیم، نه تنها از عقاید و دیدگاهِ بکلی متفاوتِ دیگر انسان‌ها آگاهی نداریم، بلکه‌‌ همان عقاید خودمان را هم بدرستی نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم چه افکار و باورهایی داریم. چرا که فکر می‌کنیم باورهای خودمان تنها باور و عقیدهٔ موجود است و بدون این‌ها اصلاً زندگی نمی‌توان کرد! 

   بعد از مدتِ هرچند نه چندان طولانی‌ئی، که در این سرزمین (استرالیا) زندگی می‌کنم، دیدی متفاوت به مجموعه فرهنگ سرزمینی که بیشتر عمرم را در آن گذرانده‌ام پیدا کرده‌ام. چه تشبیه جالبی همین الآن بذهنم رسید: یادم هست وقتی برای اولین بار می‌خواستم عینک بگیرم، مقاومت می‌کردم و فکر می‌کردم همین میزان دیدی که چشمانم دارد، خوب و مناسب است. بعد از معاینه و بچشم زدن عینک متوجه شدم که ‌ای وای، چه چیزهایی دور و بر من بوده و من نمی‌دیده‌ام! جزئیات همه چیز را دیگر می‌دیدم. دیوار‌ها و آجر‌هایش درز داشته‌اند و من بعلت ضعف دید، آن‌ها را نمی‌دیده‌ام. برگهای درخت‌ها رگه داشته‌اند، خطوط روی صورت ظریف و زیبای گنجشک‌ها و کبوتر‌ها و خیلی جزئیات دیگر را نمی‌دیده‌ام و بد‌تر اینکه فکر می‌کرده‌ام‌‌ همان میزان دید، درست بوده!

   بله، داشتم می‌گفتم که نگاهی که الآن به مجموعه باور‌ها و رفتار و فرهنگ باصطلاح ایرانی پیدا کرده‌ام، نگاهی متفاوت شده. خیلی چیز‌ها را الآن تازه متوجه می‌شوم. هم نواقص و هم زیبایی‌ها را. مثلاً معماری فوق‌العادهٔ اسلامی- ایرانی را، نیز زندگی و مجموعه فرهنگی که با شعر و گل و بلبل آمیخته شده، و خیلی چیزهای دیگر. یادم می‌آید روزی با دکتر رجبی مشغول صحبت دربارهٔ خط بودیم، نوع خط و نوشتن میان فرهنگ‌ها و ملت‌ها. ایشان به نوعی طنز می‌گفت که خط ایرانی مثل طرز تفکر گل و بلبلی فرهنگ ایرانی، خط نیست، نوعی نقاشی است! منظورشان خطی مثل مثلاً خط نستعلیق بود.

   وقتی اخیراً ایران بودم، عصری دل‌انگیز در یزد، همراه با دوستی به میدان یا‌‌ همان تکیهٔ امیرچخماق شدیم. به زورخانه‌ای که ورزش سنتی در آن می‌کنند رفتیم و در فضایی اثیری به تماشا نشستیم. شما تصورش را بکن ورزش با شعر و غزل حافظ و سعدی چه می‌شود! زبان آدم از بیان این میکس فرهنگی بند می‌آید. 

  به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش               به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش
  نگویمت که همه ساله می‌ پرستی کن           سه ماه می‌ خور و نه ماه پارسا می‌باش! 
  چو پیر سالک عشقت به می‌ حواله کند          بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

بیشتر حرف نزم بهتر است. تماشا بفرمائید: