ناپرهیزی



پانویس عزیز، سلام  و درود.

دوست داشتم این ویدیو را به شما نشان دهم، البته امیدوارم قبلا ندیده باشید. یک تمثیلی هست از کتاب جمهور افلاطون.




زیرنویس فارسی ویدیوی فوق را از این لینـک دانلود کنید و در پوشهٔ فایل ویدیویی فوق بگذارید. سپس ویدیو را تماشا کنید. با تشکر از هم‌گریز عزیز برای ترجمهٔ فارسی و تهیهٔ این زیرنویس.
  

"تمثیل غار افلاطون، به در بند بودن انسان‌ها در عقاید خود اشاره دارد، که شرح آن به این صورت است:

ابتدا یک غار را در نظر بگیرید، که در آن تعدادی انسان در حالی که به همدیگر غل و زنجیر شده اند، به طرف دیواری که بر روی آن، پردهٔ سفیدی قرار دارد، نشسته اند و آنها همیشه به طرف دیوار بوده اند و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکرده اند. در پشت این افراد آتشی روشن است بین آتش و زندانیان جاده‌ی مرتفعی‌ست که دیواری در طول آن کشیده شده، و باربرانی مشغول حمل اشیایی به شکل انسان و حیوان از جنس سنگ و چوب هستند. بعضی از این باربران ساکت و بعضی با هم در حال صحبت کردنند. سایه‌ی این باربران و اشیایی که حمل می‌کنند بر دیوار غار، مقابل این زندانیان می‌افتد. زندانیان چنان تصور می کنند که تصاویر اشیا همان حقیقت خود اشیاست. در واقع این اشیا همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایه آنها بر روی دیوار منعکس می‌شود. در این میان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشسته است باز می‌گردد. و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را میبیند و سپس از دهانه غار به بیرون می‌رود. او تازه متوجه می‌شود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار داشت. در واقع، این عالم خارج همان عالم مُثُل افلاطونی است که شخص، هنگامی که به آن می‌رسد متوجه می‌شود که حقایق عالم چیزی جز این است و داخل غار کجا و خارج آن کجا! این شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کرده است تصمیم می‌گیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند. و هنگامی که به سوی آنان می‌رود تا آنها را نسبت به عالم خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بسته اید با برخورد سرد زندانیان مواجه می‌شود، و آنان حرف وی را دروغ می‌پندارند."

   در واقع این تمثیل بیان می‌کند که این عالم سایه‌ایست از آن عالم حقیقی که همان عالم کلی یا مثل می‌باشد. و غار نیز تمثیلی است از این عالم که همان سایه مثل است.

   راستش برای من شخصاً، مطالب جالبی داشت. غار را نماد دنیا بگیریم و انسان که با زنجیر بسته شده را نماد انسان دچار نفس. جالب بود وقتی سایه‌های روی دیوار را می‌دیدند فکر میکردند همه واقعیت همین هست و وقتی انسان از زنجیر خود آزاد شد و به دنیای بیرون که فکر میکنم نمادی از عالم معنا باشد رسید، یک تجربه جدید را احساس کرد و البته تجربه ای که برای انسان‌های دچار نفس و دست و پا بسته بی معنی می‌باشد.

متشکرم،
محمد



سلام محمد عزیز،

   اول در مورد تفسیر عرفانی‌ئی که شما از تمثیل افلاطون کرده‌اید اضافه کنم که در مورد کیفیت اشراق، enlightenment، بی‌"خود"ی و عشق، یکی از دقیق‌ترین تشبیه‌های این کیفیت، تشبیه از خواب به بیداری رفتن است. انسان اسیر پندار "خود"، خواب است.

روز در خوابی، مگو کاین خواب نیست
سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

(اشعار این صفحه را بخوانید و مقایسه یا تطبیق دهید با فیلم Inception)

اما در مورد بحث فلسفی‌اش:

   بطور کلی فلسفه عموماً برای درک جهان بیرون است. و تنها هنگامیکه خیلی عمق پیدا می‌کند کم کم وارد درک این موضوع می‌شود که آنچه از بیرون و بیرونی‌ها ما درک می‌کنیم، تا حد بسیار زیادی به واسطه(یعنی ذهن و عملکرد آن) بستگی دارد.

   درک و فهم ما انسانها از عالم خارج(عالم فیزیک)، بستهٔ میزان توانایی مغز ماست. و نه تنها بستهٔ میزان توانایی مغز، بلکه اسیر قانونی که بر عملکرد مغز ما حاکم است. اینست که درک عالم(فیزیک) را آنچنان که احتمالاً هست(که نمی‌دانیم چیست!) در حد ناممکن می‌کند. اینست که انسان اگر بتواند از محدودیت‌هایی که مغزش دارد، آزاد شود، شاید بتواند درک دیگری از جهان، کاملاً متفاوت از آنچه بوسیلهٔ مغز می‌فهمد، پیدا کند. آنچه می‌دانیم اینست که تا همین حد را متوجه شده که توانایی مغزش اگرچه زیاد، اما محدود است. درک همین موضوع شاید اولین قدم و پله برای درک از نوعی دیگر باشد.

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

   این از موضوع درک جهان بیرونی. اما موضوعی باز مرتبط با آن، و آن اینکه اگر مطلب(البته هنوز ناتمام) "کوانتوم و عرفان" را خوانده و دیده و شنیده باشی، آنجا که صحبت از بُعد چهارم می‌شود و درک آن برای ذهن ما، که نهایتاً به درک سه بُعد خو گرفته، آسان نیست، در یکی از ویدیوها اشاره می‌شود که اگر بفرض موجودی از بعد چهارم بخواهد با موجوداتی که در بعد سوم هستند ارتباط برقرار کند، بعد سومی‌ها براحتی نمی‌توانند او را "درک" کنند. اما او می‌تواند. این تمثیل(که گفتیم هنوز روشن نیست که آیا تمثیل است یا مثال!) بسیار منطبق است با این شعر مولانا که: "چونکه صد آمد، نود هم پیش ماست". یعنی اگر کسی در بعد چهارم(و حتی ابعاد بالاتر) باشد، درک بعد سومی‌ها برایش آسان است. اما برعکسش، خیر. این موضوع در تشبیه "غار افلاطون" هم چنانکه شما هم نوشته‌اید، گفته شده. یا بهتر بگویم، مضمر است.

   توجه دارید که تا اینجا در مورد درک جهان بیرون(عالم فیزیک) صحبت می‌کردیم. حالا بیاییم برویم سراغ تعبیر عرفانی این تشبیه که البته روشن است و شما هم در مورد آن، نوشته‌اید.

   تمثیلی مشابه تمثیل افلاطون، مولانا در مثنوی‌اش آورده:

مرغ بر بالا پران و سایه‏اش‏
می‏دود بر خاک، پران مرغ‌وش‏

ابلهی صیاد آن سایه شود
می‏دود چندانکه بی‏مایه شود

بی‏خبر کآن عکس آن مرغ هواست‏
بی‏خبر کی اصل آن سایه کجاست‏

تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست‌وجو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت‏
از دویدن در شکار سایه تفت‏

   فکر می‌کنم ابیات نیازی به منثور کردن ندارند و معنی‌شان روشن است. اما تفسیر عرفانی آن اینست که حقیقت و ذات انسانی ما انسانها (که تنها در آن حالت بودن، خوشبخت بودن است) همچون سایهٔ پرنده‌ای است و ما بدنبالش هستیم، بدنبال "خود". سایه‌ای که واقعیت ندارد و چیزی جز خیال و وهم نیست. و تا پایان عمر بدنبال این سایهٔ خیال می‌دویم و هیچوقت هم نمی‌رسیم.

   البته از تمثیل مولانا اگر اینطور برداشت شود که "خود" سایهٔ ذات است، اشتباه است و گرفتار مناقشه شدن است در تمثیل. "خود" سایهٔ حقیقت نیست.

   (توجه دارید که الآن در بحث عرفانی هستیم و نه بیرونی.) جستجوی ذهنی برای درک حقیقت، ابتر است و بیهوده. چرا که ذهن نمی‌تواند حقیقت را درک کند. آنچنان که چشم نمی‌تواند بشنود، گوش نمی‌تواند ببیند، ذهن هم نمی‌تواند حق را تجربه کند. تنها سایه‌هایی، تصاویری، خیالهایی برای خودش ایجاد می‌کند. و متاسفانه این تصاویر و خیالها و سایه‌ها را بجای حقیقت می‌گیرد!

   تمام حرف همین است که در نبود این سایه‌هاست که حقیقت درک می‌شود. منظور درک عقلی و ذهنی نیست، درک قلبی. نبود سایه‌ها و خیالها یعنی سکوت ذهنی. یعنی عدم.

   خوب، بنده تا بحال در جلسات شرح مثنوی و در این وبلاگ و پادکستها، ناپرهیزی نمی‌کردم و قصد نداشتم(و ندارم!) که وارد بحث تبیین جهان‌بینی (بیرونی) با استفاده از مطالب عرفانی شوم. بحث ناتمام و حتی شروع نشدهٔ "کوانتوم و عرفان" هم از دهانم پرید و در حقیقت هُل‌مان دادند! می‌گویند شخصی از آبشاری بسیار مرتفع شیرجه زد پایین. در مصاحبه از او پرسیدند که انگیزه‌ات چه بود از این کار؟ گفت: "من انگیزه منگیزه حالیم نمیشه. شما فقط اون کسی که من رو از اون بالا هل داد بهم نشون بدید!"

    اما اینجا یک ناپرهیزی‌ئی بکنم، محمد آقا. و آن اینکه می‌خواهم بگویم شباهت بسیار عجیبی هست بین عمق آموزه‌ها و دریافت‌های عرفانی با آنچه در جهان فیزیک و درکهای نوین از آن هست. نمی‌خواهم بگویم قطعاً اینها با هم ارتباطی دارند(یا ندارند!). این را نمی‌دانم و مطمئن نیستم. اما بطور عجیبی گویا دارند روز بروز با هم بیشتر می‌خوانند و منطبق‌تر می‌شوند.

   بنده فیزیکدان نیستم اما محدود مطالعاتی که داشته‌ام من را به فکر فرو برده که آیا می‌تواند ارتباطی واقعی بین مثلاً منشاء جهان هستی، جهان ماده(اینکه جهان از کجا بوجود آمده و اینکه خود آن بیگ‌بنگ از کجا منشاء گرفته) با آنچه در عرفان دربارهٔ عدم و نیستی گفته می‌شود، وجود داشته باشد؟

   یک چشمهٔ کوچکش را برایت بگویم: ببین، حتماً می‌دانی که وقتی انسان در خودشناسی عمیق می‌شود درمی‌یابد(شخصاً، و نه صرفاً عقلاً. اعنی "می‌بیند") که هستی واقعی در نیستی است. یعنی وقتی انسان، عدم و نیستی (نبود "خود") را درک و تجربه کند، در نیستی و فنا است و در این حالت، هستی حقیقی(یعنی ذات و فطرت) را درک و تجربه می‌کند. این موضوع به این معنی است که هستی(هستی حقیقی، ذات و فطرت انسانی، و نه هستی بمعنی "خود" داشتن) در نیستی(فنا، سکوت، تجربهٔ هیچ) مضمر و پوشیده شده است. پس هستی در نیستی است. خوب، این بحثی کاملاً درونی است. عرفانی است. اما آیا این جمله(که "هستی در نیستی است") با یافته‌های اخیر علم فیزیک شباهت ندارد؟! چرا نباید بیگ‌بنگ از هیچ باشد؟! "هیچ"(در اینجا) بمعنای نیستی و عدم جهان فیزیک و ماده. این امکان وجود دارد که جهان هستی(فیزیک) از عدم باشد. یعنی هستی از نیستی است! (همان جملهٔ عرفانی!)

   شما هر چه در درون خودت عمیق‌تر شوی، موضوعاتی درباره خودت، روانت، را می‌بینی که می‌توانی آنها را با یافته‌های جهان فیزیک هم مقایسه کنی. منظورم اینست که شباهت بین آنها پیدا کنی. باز تکرار می‌کنم که بنده نمی‌گویم این شباهت‌ها بمعنی وجود رابطه‌ای قطعی بین این دو است، یا نیست! واقعاً مطمئن نیستم. و این ایام گوشه‌ای از ذهنم را این موضوعات بخود مشغول کرده. آخر در آن بحث مربوط به تناسخ که در یکی دو جلسه از جلسات شرح مثنوی بیان شد و ابیات:

از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم ...

را خواندیم، بنده آنجا هم گفتم شباهتی هست بین این ابیات مولانا و فرضیهٔ "تکامل" داروین و نیز شکل‌گیری زمین و منظومه شمسی... و حرفهای مفصلی که در آن جلسه زدم. متاسفانه عده‌ای فکر کردند و البته دوست داشتند که فکر کنند(و بمن هم مربوط نیست چه کسی چه چیزی دوست دارد!) که بنده گفته‌ام "ابیات مولانا تاییدکنندهٔ فرضیهٔ تکامل است! مولانا از شکل‌گیری منظومه شمسی صحبت کرده"! آخر ای باانصاف! خوب است صحبتها ضبط شده، کی چنین حرفهایی گفته شده؟ بعضی‌ها هرچه خودشان برداشت می‌کنند را جای صحبت سخنگو می‌گذارند! آنوقت در حالیکه دارند برداشت خودشان را نقد می‌کنند، فکر می‌کنند صحبت سخنگو را دارند نقد می‌کنند!

   سرت را درد نیاورم محمد آقا، ببین بعد از دخول به غار افلاطون از کجاها سردرآوردیم. خلاصه اینکه باب این بحث باز است. اگر عمری بود، بیشتر درباره شباهت‌هایی اینچنین از دنیای عرفان و درون، با دنیای بیرون و فیزیک خواهم نوشت یا گفت. بعضی‌هایش بقدری بهم نزدیکند که آدم را ترغیب به یقین به ارتباط می‌کند.

   بگذار یکی دیگر از مشغولیات ذهنی این روزهایم که مرتبط با این مباحث(دنیای درون و بیرون) است را برایت بگویم و ختم کلام کنم. در قرآن آیه‌ای هست بگمانم در سورهٔ الرحمن، که اشاره می‌کند به دو دریا که در کنار هم هستند اما با هم تلاقی نمی‌کنند. (سورهٔ الرحمن آیهٔ ١۹ و ۲٠: "دو دریا را بگونه‌ای روان کرد که با هم برخورد کنند. میان آن دو حدفاصلی است که بهم تجاوز نمی‌کنند.") این دو دریا چیستند؟ آیا ممکن است دو دریای جهان درون(عرفان، تجربهٔ بی‌واسطهٔ حقیقت) و جهان "بیرون"(فیزیک، آنهم آنچه ما از آن می‌فهمیم. یعنی جهان ماده و فیزیک هم در حقیقت جهان فهم ما از "عالم فیزیک" است) باشند؟ دیگر، آیا شباهتی که بین جهان میکرو و ماکرو هست (که ارتباطی هست بین آنها)، بین دنیای درون انسان و بیرون انسان هم هست؟ و آیا ارتباطی هست بین این دو؟ دیگر، آیا اگر این ارتباط وجود داشته باشد، با تغییر یا "دستکاری" یکی(درون)، به تغییر و "دستکاری" در دیگری(بیرون) می‌توان دست یافت؟ آیا هر انسان خودش هر دوی این دو جهان را ندارد، و با تغییر جانش آیا می‌تواند جهان بیرون را تغییر دهد؟

چونکه در جان رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود

آنکه در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه؟!

این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان

شادکام باشی.