سانفرانسیسکو



   بعد از یادداشت "رابطه"، بعضی‌ها دربارهٔ معنی "سانفرانسیسکو بردن" سئوال کرده‌اند. این سئوال بهانه‌ای شده است تا رمان "دائی جان ناپلئون" نوشتهٔ ایرج پزشکزاد را به دوستان معرفی و البته توصیه کنم.

   اول و آخر مطلب اینکه بر هر ایرانی پاک‌نهاد، میهن‌پرست و آریایی‌نژاد که عرق ملی دارد(جای اتفاقی که شب مهمانی ابتدای رمان افتاد، خالی! با منشاء انسانی البته!) واجب، بل از اوجب واجبات است که "دائی‌جان ناپلئون"‌نخوانده از دنیا نرود. و اگر هم خوانده، مستحب مؤکد است هر از سالی مکرر کند. این از استجابت استفتای مقدر که خواه‌ناخواه پرسیده می‌شد.

   ضمناً، این رمان بصورت سریال تلوزیونی هم درآمده و روی سایت‌ها هم تمام دوازده سیزده قسمت آن هست. اما توصیه می‌کنم حتماً قبل از تماشای آن، خود کتاب را بخوانی که حظ وافرتری ببری. در کتاب‌فروشی‌ها نمی‌توانی پیدا کنی اما دستفروش‌ها دارند.

   در توضیح و معرفی این رمان، سایت ویکی‌پیدیا آورده است:

    "کتاب دایی جان ناپلئون جزو پرفروش‌ترین کتاب‌های ایرانی است و شخصیت‌های آن الگوهای ملی هستند. به دیگر بیان، تبلور شخصیت‌های کتاب را می‌توان در جامعهٔ ایرانی یافت. کتاب دائی جان ناپلئون با لحنی طنز آمیز و دلنشین برخی صفات مردم ایران را در قالب داستانی پر نشیب و فراز و جذاب به ریشخند می‌گیرد. کتاب خواننده را ضمن لذت بردن از طنز شیرین کتاب به تفکر وا می‌دارد.

   شخصیت دایی جان ناپلئون تبلور قشر وسیعی از مردم ایران است که با ساده اندیشی بجای ریشه یابی و پرداختن به امور اصلی از طریق تفکر با خیال پردازی و رویا بافی همواره به اموری توجه می‌کنند که اصولا وجود خارجی ندارند و دچار توهم انگلیسی ترسی هستند. شخصیت سعید عاشق پیشه جوان و کم تجربه ایست که به قیمت شکست در عشقش در می‌یابد، پیروی از احساسات به نحوی کورکورانه عاقبتی جز سیلی خوردن از دست روزگار ندارد.

   ولی سعید در آخر داستان به لطف می و بیان شیوای مرشد و تکیه‌گاه خود عمو اسدالله حقیقت را می‌یابد. عمو اسدالله شخصیت دوست‌داشتنی و شیرینی را متجلی می‌سازد که تلخی‌های روزگار از او مردی با تجربه و آسان‌گیر ساخته‌ است که زندگی در لحظه را به هیچ عشق یک طرفه‌ای نمی‌فروشد. عمو اسدالله در بخشی پایانی از این کتاب در حالی که گیلاس شرابی برای سعید می‌ریزد خطاب به سعید جوان می‌گوید «تن آدم تو کارخونه ننه آدم ساخته می‌شه ولی روح آدم تو کارخونه زندگی».

این کتاب بدلیل طنز شیرین و تجسم هنرمندانه خصوصیات مردم ایران در غلبه احساسات بر خرد یکی از شاهکارهای ادبیات ایرانی به شمار می‌رود."

   اما اشارهٔ ویکی‌پیدیا به ماجرای عاشق شدن سعید بسیار مجمل است. سعید عاشق لیلی، دختر دائی‌اش، می‌شود، آن هم "یک روز گرم تابستان دقیقاً سیزده مرداد حدود ساعت سه ربع کم بعدازظهر"! اما چون راه و رسم عاشقی را نمی‌داند و فقط از روی کتاب‌ها خوانده، و از قضای روزگار نیز پدران دو خانواده با هم سر لجبازی و جنگ دارند، هر کار می‌کند تا لیلی از آن او شود، ناکام می‌ماند. این وسط پوری فشفشوئی هم هست که رقیب عشقی سعید است و هر زمان احتمال عقد او با لیلی می‌رود.

    سعید بارها از عمو اسدالله، که خود عاشقی شکست‌خورده و لذا مجرب است، کمک می‌طلبد و توصیه می‌شنود که لیلی را سفری به سانفرانسیسکو ببرد تا برای همیشه از آن او شود. این البته رسم و سنتی مذهبی و عرفی است که دیگر جزو فرهنگ آن(!) سرزمین شده است که اگر مردی با دختر باکره‌ای همبستر شود، باید با او ازدواج کند. این است که عمو اسدالله مکرراً سعید را توصیه می‌کند اما سعید جدی نمی‌گیرد. و نهایتاً داغ می‌شود و مستی هم دردش را دیگر دوا نمی‌کند!

   صحنه‌های کوتاهی از سریال این رمان را گزیده کرده‌ام که در ویدیوی زیر می‌توانی ببینی. ضمن اینکه باز تاکید می‌کنم که خواندن آن چیز دیگری‌ست.