دیـده



آشیانهٔ من
نزدیکترین جای عالم است
درون چشمان تو

   سلام به دوستان. در این مدت نسبتاً طولانی که بنده در سفر بودم، دوستانی پیامها و نامه‌هایی فرستاده‌اند و بنده فرصت نوشتن نداشتم. امیدوارم این یادداشت فتح بابی بر پرداختن به نامه‌های دوستان باشد و دوستانی که پیام و ایمیل فرستاده‌اند، همراه با پذیرش عذر بنده، صبوری کنند تا بتدریج سراغ نامه‌هایشان برویم. ضمناً مثل همیشه قرار نیست این نویسنده وارد استاد‌بازی شود(هر چند ناقلاآنه وارد می‌شود!). قرار است موضوع و مسئله‌ای را مطرح و همگی دربارهٔ آن تأمل کنیم.

   خوب، خُب، برویم سراغ اولین نامه.

سلام،

عدم آیینه، عالم عکس و انسان
چو چشم عکس، در وی شخص پنهان

تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است           "گلشن راز"

سوال من درباره­ی معنی شعر فوق است.
ابتدا برداشت خود درباره معنی شعر را می گویم و نظر شما را هم میخواهم.
عالم عکسی است که قرار است دیده شود، و انسان هم چشمی است که قرار است عالم را ببیند، و خداوند نور چشم انسان است، ( چشم، بدون نورِ چشم، نمی تواند ببیند). این عکس فقط در آیینه­ی عدم دیده می­شود، اما سوال بنده بیشتر درباره­ی مصراع آخر است ( با توجه به اینکه نسخه های متفاوتی هم برای مصراع آخر وجود دارد). با چشم، اگر چشم خود در آینه را ببینی، عالم را دیگر نمی بینی، یا به عبارت دیگر کسی که در آینه نگاه می کند، اگر چشم خود را ببیند، احمق است بلکه باید آن چیزی که قرار است مشاهده شود را ببیند نه چشم خود را، زیرا اگر چشم خود را ببیند، دیگر نمی تواند عالم را ببیند.
در عرفان میگویند که اگر خود را ببینی حقیقت را نمی بینی و اگر حقیقت را ببینی دیگر خودت را نمی بینی، (مثل داستان پشه و باد در مثنوی).
می خواستم بدانم، معنی ای که شما برداشت می کنید چیست.
ضمنا در بیت بعدی ( که در بالا آورده نشده) شیخ می گوید، «جهان انسان شد و انسان جهانی*از این پاکیزه تر نبود بیانی»، این چه ارتباطی با بیت های قبل خود دارد. ضمن اینکه در نسخه های دیگر مصراع آخر، از دو بیت بالا، است: « به دیده دیده ای را دیده دیده است »
تقاضای دیگر من، ایمیل آقا رضا است که در جلسه ۱۱۳ و ۱۴۰ از مثنوی، در قالب فایل آفلاین، صحبت کردند.

میثم از مازندران


   خدمت آقا میثم عرض می‌شود که اولاً بنده نمی‌دانم کدام آقا رضا بوده در آن جلسات. حالا اگر خودشان این یادداشت را بخوانند، و ایمیلشان را بگذارند در قسمت نظرات این یادداشت یا به بنده بفرستند تا خدمتتان فرستاده شود.

   اما بعد. در مورد آن دو بیت از کتاب «گلشن راز» حاج شیخ محمود شبستری، در مورد بیت اول، صحبتش بر سر اینست که تنها وسیلهٔ مشاهدهٔ حقیقت، آیینهٔ عدم است. یعنی انسان فقط در صورتی می‌تواند حقیقت را ببیند که نیست باشد(نه اینکه به نیستی «برسد»)، وقتی که اصلاً «نباشد». بگمانم با پیگیری مباحث، برایتان باید روشن باشد که منظور از «نبودن» چیست. و دیگر اینکه، «رسیدن» و «شدن» مطرح نیست و باطل است. این تا اینجای کار.

   اما همان بیت اول را باز مروری کنیم بر معنایش. می‌گوید: تصویر انسانی را در نظر بگیرید که روبروی آینه‌ای قرار گرفته. این تصویر، چشم هم دارد. حالا، تصویر انسان سمبل عالم، چشم تصویر انسان هم سمبل خود انسان، و آیینه سمبل عدم و نیستی است. روشن است؟

   یعنی انسان(چشم) بوسیلهٔ بودن در کیفیت نیستی(آیینه) می‌تواند عالم و حقایق(تصویر انسان) را ببیند و درک کند.

   میان پرانتز بگوییم که وقتی می‌گوید «در وی شخص پنهان»، یعنی انسانیت انسان در چشم اوست. چشم در سمبلیسم روانشناسی نمایندهٔ روان انسان است. در روابط انسانی نیز ما آدمها از چشمهای یکدیگر خیلی حرفها می‌خوانیم. چشم‌ها حرف می‌زنند، می‌خندند، می‌گریند، شیطنت می‌کنند. چشم‌ها فتنه برمی‌انگیزند، و بدمستی هم البته می‌کنند.

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری!



   خلاصه اینکه انسانیت انسان در چشم اوست. و این چشم، چشم فیزیکی و ظاهری نیست. یعنی این تخم چشم که در سر جای دارد، منظور نیست. بلکه بینش انسان است که میزان عمق انسانیت او را تعیین می‌کند. بقول مولانا، حقیقت هر انسانی بینش و بصیرت اوست. هر آنچه بینش او دیده(درک و تجربهٔ روانی کرده) او همان است.

تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای
وارهی از جسم گر جان دیده‌ای

آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست

   پس وقتی می‌گوید «چو چشم عکس، در وی شخص پنهان»، یعنی روان انسان، که چیزی مادی نیست و از نظر مادی پنهان است و نادیدنی، همان بینش اوست. (و بهمین دلیل هم هست که وقتی انسانی زبان به حرف زدن می‌گشاید و همان می‌ترواد که در اوست، در حقیقت بینش خود را بیرون می‌ریزد. لذا

آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

چونکه بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید

یعنی زبان و گفتار هر انسانی بیان‌کنندهٔ بینش اوست، اگر از خودش حرف بزند البته. چون حرفهای ما انسانها غالباً کپی‌پیستی‌ست.

   حاشیه زیاد شد. پرانتز را ببندیم و برگردیم به ابیات «گلشن راز».)

   کجا بودیم؟

خُب، بیت دوم:

تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است؟

   حالا ای انسان، تو همان چشم تصویر انسان هستی(که روبروی آیینه قرار دارد). تو مانند آن چشم هستی. و او(یعنی حق) مانند نور چشم است. بله، همانطور که بدرستی شما(آقا میثم) گفته‌ای، چشم بدون نور نمی‌تواند ببیند. منظور نور چشم است، یعنی توانایی بینایی. یعنی انسان اگر در کیفیت اتصال و بودن با حق(ذات خودش) نباشد، بینش و بصیرتی ندارد و نمی‌تواند ببیند. این «دیدن» هم گفتیم که منظور دیدن ظاهری نیست. چه بسیار ما انسانهایی که چشم داریم و نمی‌بینیم.

   پس تا اینجا گفته که انسان چشم است و حق، قدرت بینایی این چشم، یعنی انسان. یعنی اگر انسان در ذات طبیعی انسانی خود باشد، کارآیی(توان دیدن) دارد، می‌تواند انسانی کند.

   اما مصرع آخر که وارد موضوع عمیقتری می‌شود:

   به دیده دیده را هرگز که دیده است؟!

   می‌پرسد: آیا کسی بوسیلهٔ چشمش(چشم ظاهری) می‌تواند چشمش را ببیند؟(بدون هیچ وسیله‌ای البته.) این استفهام انکاری‌ست. (قابل توجه عزیزی که «استفهام انکاری» را بمعنای دیگری برداشته بود.)

   جواب روشن است: نه! امکان ندارد بشود بوسیلهٔ چشم، خود چشم را دید. مانع این دیدن، نزدیک بودن بیش از حد است. باید چیزی دورتر از چشم باشد تا آدم بتواند آن را ببیند. حالا وقتی خود چشم، موضوع دیدن بخواهد باشد، یعنی مفعول(موضوع دیدن) بر فاعل(چشم) منطبق باشد، چطور ممکن است عمل دیدن محقق شود؟ ممکن نیست.

   تا اینجا تمثیل بود. منظورش یا همان تأویلش اینست که حق یا ذات انسانی ما انسانها چنان بر وجود ما منطبق است، چنان نزدیک است، که نمی‌توان آن را درک کرد. نمی‌شود آن را موضوع کرد و درک کرد. بتمثیل قرآنی‌اش «نزدیکتر از رگ گردن».

   این ابیات از مثنوی معنوی جلال‌الدین عزیز را بخوانیم:

انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
 
(تو صورت من هستی، تعجبی ندارد که نمی‌بینمت)
(نهایت نزدیک بودن خودش حجابی‌ست که باعث خطاست)

انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
 
(تو عقل من هستی، تعجبی ندارد که نمی‌بینمت)
(ندیدن من از فرط اشتباهات درهم‌آمیخته است)

جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید

(تو از رگ گردن بمن نزدیکتر هستی)
(چقدر با حرف ندای «ای» تو را صدا کنم؟ چرا که این حرف ندا را برای کسی که در فاصله‌ای دور است، بکار می‌برند.)


   کار فلسفه، یعنی ذهن، این است که اول حق را بعنوان یک موضوع، یک مفعول، یک آبجکت درنظر می‌گیرد، یعنی آن را بعنوان تصویری ذهنی مجسم می‌کند و حالا می‌گوید بیاییم این را بفهمیم که چیست! بیاییم به حقیقت بیاندیشیم، فکر کنیم درباره‌اش! در صورتیکه روشن است که این کار، کار باطلی‌ست از اصل و اساس.

   حق فاصله‌ای ندارد. اصلاً همینکه می‌گوییم «حق ...» یا هر حرفی درباره آن می‌زنیم، بصورت ناخودآگاه تصویری از آن می‌سازیم، آبجکتش می‌کنیم و فاصله(ی ذهنی) بمیان می‌اندازیم! اینطور نیست؟

   خب، اما سوال پیش می‌آید که «پس روش چیست برای در حق بودن؟». که جوابش را بارها گفته‌ایم: «درک همین موضوع که هر حرکت و سوال و دنبال جواب رفتن ذهن، مانع بودن در حق است». و وقتی این موضوع درک شود، انسان در کیفیت عدم است. چرا که دیگر ذهن، جستجو نمی‌کند. (دربارهٔ «عدم» و «نیستی» اینجــا را می‌توانی بخوانی.)

   اما سوالت دربارهٔ بیت «جهان انسان شد و انسان جهانی/ از این پاکیزه تر نبود بیانی»، فکر می‌کنم با توضیحاتی که داده شد، روشن شده باشد. می‌گوید وقتی کیفیت عدم باشد، انسان توانایی درک حقیقت را دارد. با بودن آیینه، عالم قابل درک و رویت است. همین.

   بتعبیر آ شیخ شبستری، عدم چارهٔ کار است. نبودن. یعنی آیینهٔ عدم است که به انسان توانایی بینش و بهره‌مندی از ذاتش را می‌دهد. کار ما مستعد ساختن این چشم است برای بینش.

رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست

چرا که بدون این نور، چشم چشم نیست. بدون بینش، انسان انسان نیست.


---
+ پادکستی مرتبط