والی پنهانی



   محبوب خان که معرف حضور هستند، دوست مسلمان بنگلادشی‌ام. چند سالی است به استرالیا مهاجرت کرده و خیلی هم تنهاست. حتی با جامعهٔ بنگلادشی که در سیدنی هست ارتباط چندانی ندارد.

   مدتی پیش با هم صحبت می‌کردیم و از تنها بودنش می‌نالید. پرسیدم چرا با کسی دوست نمی‌شوی، گفت خودش خیلی مایل است اما رسم و رسوم خانوادگی و عرف اجتماعی بنگلادش پذیرای این موضوع نیست! گفتم: مگر از خانواده‌ات یا فک و فامیل کسی اینجا هست؟ گفت: نه.

   محض اطلاع، کشور بنگلادش همسایهٔ هندوستان است و فاصله‌اش با استرالیا حدود هفت هشت هزار کیلومتر!

   قدرت اتوریتگی جامعه بقدری زیاد است که بعد از مدتی که فرد آموخته‌اش شد، دیگر نیازی نیست جامعه به او دسترسی داشته باشد، ذهن و افکار خود فرد به نمایندگی از جامعه، همچون امیری بالای سر وجود معنوی اوست و فرد هر کجای دنیا هم که باشد ارزش‌ها و معیارهای اتوریته را با خودش حمل می‌کند و خودش امیر و دستوردهنده و راهبرندهٔ وجود خودش است.

   بگمانم مولانا جلال‌الدین هم در مصرع دوم این بیت نظر به چنین موضوعی داشته باشد که می‌گوید:

پس رو و صامت شو و خاموش باش            از وجود خويش والی كم تراش

   ما خودمان هم والی، امیر و نمایندهٔ ارزش‌های جامعه‌مان هستیم و هم در عین حال بنده و توسری‌خور این والی. احساس اسارت می‌کنیم و میل به آزادی داریم، اما خودمان با گرز بالای سر خودمان ایستاده‌ایم و زندگی و روانمان را خاک‌برسر می‌کنیم!




 

۹ نظر:

ناشناس گفت...

چه تدبير اي مسلمانان كه من خود را نمي دانم

نه تـرسا و يهوديـم نه گبرم نه مسلمانم

نه شـرقيّم نه غـربيّم نه بـريّم نه بـحريّم

نه اركـان طبـيعيّم نه از افـلاك گـردانم

نه از خاكم نه از بادم نه از آبم نه از آتش

نه از عرشم نه از فرشم نه از كونم نه از كانم

نه از هندم نه از چينم نه از بلغار و سقسينم

نه از مـلك عراقـينم نه از خـاك خراسانم

نه از دنيا نه از عقبي نه از جنت نه از دوزخ

نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم

مـكانم لامـكان بـاشد نشانم بي نشـان باشد

نه تن باشد نه جان باشد كه من از جان جانانم

دوئي از خود برون كردم يكي ديدم دو عالم را

يـكي جويم يكي كويم يكي دانم يكي خوانم

هو الاول هو الآخـر هو الظاهـر هو البـاطن

بـغير از هو و يـا من هو دگر چيزي نمي دانم

زجان عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم

بـجـز رندي و قـلاشي نبـاشد هيـچ سامانم

اگر در عمر خود روزي دمي بي او بر آوردم

از آن وقت و از آن ساعت زعمر خود پشيمانم

اين بيان حال و زبان حال ان بزرگوار است كه حقيقتا نه به غرب تعلق داشت نه به شرق نه به بحر نه به بر حتي نه به اسمان و نه به زمين.
بسي فراختر از اين مقولات بود
چطور مي شه كسي ممثل مولانا متعلق به اين قطعه از خاك يا به ان قطعه از خاك باشد.به اين فرقه ديني يا به ان فرقه ديني...فراختر از همه اينها
مولوي اينرا مي دانست كه هميشه و براي همه جاست
سوي مشرق نرويم و سوي مغرب نرويم/ تا ابد گام زنان جانب خورشيد ازل
ادمي كه مي خواد نه شرقي باشه نه غربي بايد بره تو خورشيد
ادمي كه خودش خورشيد باشه شرقها تابعش ميشن.غربها تابعش مي شن...

morteza deyanatdar گفت...

باسلام وعرض ادب واحترام
مرتضی میگه:
دررابطه بااین پست مرتضی نمیگه بلکه مولانامیفرماید:

رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه........

مثنوی معنوی دفتر ششم بخش 177

مکر زن پایان.........
.....................

ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوی علا
در قفس‌ها می‌رود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو منکرست
در نیابد کو به صندوق اندرست
گر نشد غره بدین صندوق‌ها
هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها
آنک داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس
هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد
---------------------------------
واین هم یکی دیگه:

مثنوی معنوی دفتر چهارم بخش 90
بیان آنک عمارت در ویرانیست و.......

آن یکی آمد زمین ........
.....................
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ .........

همین!

حالا:
نثار شادی روح مولانا مولوی، رحم الله من یقراء الفاتحه مع الصلوات!

ساناز گفت...

آقای پانویس آیا بجز این والی ، والی دیگری بر انسانی که در در فطرتش می زید مسلط نیست؟!

پانویس گفت...

بگمانم نام آن والی را بهتر باشد بگذاریم "والیک پنهانک".

ناشناس گفت...

تا کی بانک اذان را وسط درس شنیدن . هماندم نماز گذاردن و باز هم احساس تنهائی کردن؟ ایکاش میتوانستم گرز ترس از جهنم و طمع به بهشت رااز بالای سرروانم بردارم و به بی نیازی درون سر تعظیم فرود آورم

ناشناس گفت...

شیرجه تو خورشید و تنهائی؟!

شهریار گفت...

ببخشید جناب آقای پانویس .. خیلی معذرت می خوام . روم به دیوار ... ولی این نوشته تان چه ربطی به ویدیو داشت ؟؟!!

پانویس گفت...

شهریار عزیز، احتمالاً این ویدیو اگر یک تأویل یا تعبیر خودشناسانه بشود، شاید بشود یک طوری ربطش داد. اینکه ما در نقش والی درونی، وجود روانی خودمان را خاک‌برسر می‌کنیم. رهایش نمی‌کنیم.

ناشناس گفت...

nemidonam tahala kesi sag dashte ya na?n
agar dashte ke midone nahveye tarbiyatesh chejoriye, daghighan hamonjoriye ke ma bar omadim.n
agaram nadashte, ke man hosele nadaram tozih
bedam ke chejoriye

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.