آداب



   از دوران نوجوانی‌ام خاطرم هست موضوع یک سری از کتابهایی که زیاد هم می‌دیدم اینطور بود که: چگونه فلان‌طور باشیم، آداب زندگی، آداب دوستی، آداب رابطه، آداب عشق، آداب چه و چه و... را یاد بگیریم. الآن هم کتاب‌ها، مقاله‌ها و نوشته‌های زیادی هستند که با این محتوی و موضوع منتشر می‌شوند. 

   بنظرم بطور کلی اصل و جوهر آنچه اینگونه نوشته‌ها القاء می‌کنند، خود نبودن است. از خودبیگانگی و اینکه انسان رفتارش را بر اساس یک سری «آداب» و «اصول» بیرونی قرار دهد. حتی اگر این آداب و اصول «صحیح» باشند، بهرحال بیرونی‌اند. از درون انسان و خودبخودی و درون‌جوش نیستند. و این موضوع باعث بانی ماشینی شدن وجود روانی آدمی می‌شود. 

   براستی چرا ما تمایل به خواندن و دانستن آداب چگونه اینطور و آنطور باشیم، داریم؟ و اگر دقت کرده باشیم، می‌بینیم وقتی چنین کتاب‌ها یا نوشته‌هایی را پیدا می‌کنیم، با ولع می‌خواهیم بخوانیم، چرا که ناآگاهانه می‌پنداریم آن‌ها می‌توانند از رنجی بزرگ نجاتمان می‌دهند. رنج «هستی»! و اینست که با شور و شوق آن‌ها را می‌خوانیم و سعی می‌کنیم حفظ کنیم و رعایت. 

   «هستی» یا‌‌ همان وجود روانی من را که از کودکی، بیرونی‌ها تعیین کرده‌اند، مانند جنس یک شرکت و کارخانه، مانند یک اتومبیل که تا سال‌ها نیاز به تامین شدن قطعاتش و پشتیبانی دارد، نیاز به حمایت از طرف بیرونی‌ها دارد. و این دست کتابهای آداب و «چگونه باشیم» ‌ها حکم همین حمایت‌ را دارد. لذا با دریافت این پشتیبانی‌ها، احساس امنیت می‌کنیم. 

   حمایت؟! چه حمایتی؟ نه، تمثیل اتومبیل و تامین قطعاتش دقیق نیست، بهتر است بگوییم این‌ها حکم‌‌ همان قاچاقچی مواد مخدری را دارند که به من انسان معتاد به «هستی» و نیازمند شارژ شدن، مواد می‌رساند. ما برای این اینقدر از خواندن مقالات آداب و اصول احساس راحتی می‌کنیم که اختیار وجود روانیمان را همچنان بدست بیرونی‌ها بدهیم و خودمان نباشیم. من اگر خودم باشم، باید با زندگی، که نو است، که ناشناخته است، که تازه تازه است، روبرو شوم. و هستی روانی کهنه و گندیده و تکراری کجا و زندگی باطراوت و تازه کجا! 

  تا دمی از رنج هستی وارهند
  ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

   با خواندن آن مطالب و اشتیاقی که به آن‌ها داریم، به زبان بی‌زبانی داریم می‌گوییم «تو برای من زندگی کردن را تعیین کن!»، «من یک ربات هستم، ماشین هستم، تو بیا و برنامه به من بده تا طبق آن حرکت و زندگی کنم!». خیلی از ما انسان‌ها بلحاظ معنوی مرده‌هایی هستیم متحرک، ماشینهایی هستیم بی‌جان! خودمان نیستیم، ذهنمان و محتویاتش است که زندگی را برای ما تعیین می‌کند! 

   دوست داریم زندگیمان و کل وجودمان را بدهیم دست بیرونی‌ها، دیگران، جامعه، ذهن. و این کار با «آداب‌دانی» تسهیل می‌شود. 

   نمود این جریان در بسیاری از شئون زندگی مشخص است. همه‌چیز آداب و کلاس و آموزش دارد. کلاس هنر، کلاس آموزش رقص، کلاس آموزش آواز، چگونه سماع کنیم، کلاس آموزش مدیتیشن، و هزار هزار "چگونه باشیم" دیگر.

   ما که اینقدر معتاد بیرونی‌ها هستیم و خودمان خبر نداریم، در مواجهه با مباحث خود‌شناسی نیز آن‌ها را اینگونه می‌بینیم که «چطور باید باشیم»، «آداب خود‌شناس بودن چیست»! یعنی نوعی برخورد مثبت. یعنی فکر می‌کنیم مجموعه مطالب خود‌شناسی و عرفان بما می‌گوید چطور باش، آداب زندگی چیست، و ما آنطور باید عمل کنیم! در حالیکه اگر حرفی اصیل در خود‌شناسی باشد، اینست که چطور نباش! 

   «خودت باش» یعنی «غیر خودت نباش»! یعنی هیچ‌طوری نباش! یعنی وجود روانی تو سابقه ندارد. کهنه‌گی ندارد، تکرار ندارد. «آداب» ندارد. 

   بیا ساقی که جاهل را هنی‌تر می‌رسد روزی