لافیان



   می‌گویند شخصی را در شهر کتک مفصلی زدند و او پا به فرار گذاشت و رفت کیلومترها دورتر به شهر خودش، به محله‌اش، داخل منزلش، در را قفل کرد و رفت بالای پشت‌بام منزل و رو کرد به طرف شهری که در آن کتک خورده بود و داد و فریاد و فحش و نفس‌کش طلبیدن که "پدرتان را در‌می‌آورم. می‌کشمتان و ...".

   همسر او از پایین، داخل حیاط، صدایش می‌زد که: "بیا پایین مرد. خون به پا نکن."!

   حالا حکایت این کسانی‌ست که مطالب عرفانی را یاد گرفته‌اند و راه‌های شناخت نفس و بازی‌ها و حیله‌گری‌های او را می‌دانند اما عملاً هیچوقت جرأت تجربهٔ هیچ، تجربهٔ سکوت را ندارند.

   کسانی که پای صحبت چنین افرادی می‌نشینند مسحور هولدوم بولدوم و هارت و پورت‌شان می‌شوند و بندگان خدا خبر ندارند که چقدر اینها از درون خالی و پوچند. چقدر حقه‌باز و ریاکارند.

   لب که باز می‌کنند بوی گند فیلم و نمایش، بوی تعفن "من" از وجودشان بیرون می‌ریزد. مولانا و حافظ می‌خوانند، معنی و مفهوم فلسفی اشعار را خوب حفظند و می‌دانند اما جانشان با آن معانی ابدا همخوانی ندارد. روح و روانشان چیز دیگری می‌گوید و زبانشان حدیثی دیگر. درست مانند کسی که شعری می‌خواند و هیچ از آن نمی‌فهمد و تازه احساسات غلیظی هم بروز می‌دهد!

   از همه‌شان هم حقه‌بازتر، چاخان‌تر، ریاکارتر و شارلاتان‌تر همین پانویس.

این ویدیوی بامزه را ببینیم:



بانگ طاووسان کنی؟ گفتا که لا
پس نئی طاووس خواجه بوالعلا!