زبانه



شرح غزلی از دیوان شمس

   غزل شماره ۲۸۱۶ دیوان شمس را پری‌سیمای عزیز به سیاق جلسات آنلاین شرح مثنوی شرح کرده‌‌اند و فرستاده‌اند. در ادامه، این غزل و شرح و توضیحات ایشان را می‌خوانید. بنده هم در داخل پرانتز نظراتی بر برخی ابیات افزوده‌ام.

که شکیبد ز تو ای جان؟ که جگرگوشهٔ مائی
چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی؟

چه کسی می‌تواند در ذات اصیل و انسانی‌اش که اصل اصل اوست نباشد و در عین حال آرام و قرار داشته باشد؟ این کدام زیرکی، چه نوع اندیشه و تدبیر و حیله است که ذهن بکار می‌برد و گمان می‌برد که اصل و ذاتش از آن بی‌خبر است؟
("دستان" یعنی حقه، مکر و نیرنگ)

نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی
نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی

حقیقت انسان نه در ذهن می‌گنجد، نه در بیرون. چرا که از جنس فکر، جسم و یا ماده نیست تا در مکانی قرار بگیرد، و یا بشود گفت از جنس شیر است یا از جنس خون. بلکه از این هر دو فراتر و از لامکان است. 
(شیر و خون را سمبل خوب و بد گرفته است. می‌گوید حقیقت نه "نیک" است و نه "بد". ورای هرگونه خوب و بدی است. چرا که خوب و بد را ما بر اساس معیارهای ذهن، ذهنی که آغشته به ارزشهای اجتماعی‌مان است، تعیین کرده‌ایم. لذا حقیقت ورای این دو است: خانه را من روفتم از نیک و بد / خانه ام پر گشت از نور احد – مثنوی معنوی)

برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو 
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی

انسان از طریق ذهن، فکر و اندیشه، توهمات، القائات و زیرکی‌هائی که از سوی جامعه بر وی عارض شده، برای چاق و چله کردن خودش، مدام در سودای دام گذاشتن است تا ارزش و اعتبارهای بیشتری را بخود بچسباند اما چه خیال باطل که حقیقت درون، لحظهٔ چشیدن این شیرینی توهمی، همهٔ فوت و فن‌های ذهن را از هم می‌دراند و بر باد می‌دهد.

چه بود باطن کبکی که دل باز نداند
چه حبوب است زمین‌در که ز چرخ است نهانی

باز سمبل انسانی است که در فطرتش است و کبک سمبل هویت فکری و یا نفس.
نمی‌شود که ذهن و رفتار و افکار و زندگی انسان تحت حاکمیت نفس باشد اما مشمول قوانین حاکم بر جهان هستی نشود. هر دانه‌ای که در زمین نفس کاشته می‌شود همان را درو خواهد کرد. چون حقیقت جاری و ساری در رگهای هستی چنین مقرر کرده است، گلوی نفس از چنگال باز حقیقت مصون نمی‌ماند. دانه‌های نهفته در دل زمین از چشم فلک پنهان نمی‌ماند.
("زمین‌در": در زمین. مولانا از این نوع ترکیب زیاد استفاده می‌کند. مثلاً "بحردر" یعنی در بحر، در دریا. 
انسان اسیر توهم و خیال "من" خبر از انسانی که از ارتفاع بالا به زندگی می‌نگرد ندارد. کیفیت معنوی زندگی این دو از هم متفاوت است. اما ظاهراً و بلحاظ جسمی هر دو در یک دنیا زندگی می‌کنند و بنظر می‌رسد تفاوتی نداشته باشند! چنانکه در زمین دانه‌های زیادی هست ولی از چشم آسمان(چرخ) پنهان است. زمین و باز را سمبل انسان اصیل گرفته و کبک و چرخ(آسمان) را سمبل انسان غیراصیل.)

کلهش بنهی و آنگه فکنی باز به سیلی 
چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی

بیچاره انسان که مختار است. می‌تواند هر کاری که دلش خواست انجام دهد و هر لباس و کلاه ارزشی و اعتباری که دوست داشت بر تن کند اما تا می‌آید به خود افتخار کند و کامش را از آن "شیرین"، ناگهان سیلی حقیقت، کلاه شادی‌اش را سرنگون می‌کند. پس این برهٔ مسکین و بیچاره که بین این دو اختیار گیر کرده و شیر حقیقت شبانی‌اش را می‌کند به کجا پناه ببرد؟
(از قضای روزگار، زندگی طوری پیش آمده که، انسان گرفتار توهم "من" شده است. کلاهی بر سرش رفته است. اما در صورت اتصال به حقیقت، این کلاه، هر چند با دشواری، از سرش می‌افتد(و چه کلاه‌برداری مبارکی!). حقیقت همچون شیری است که برهٔ جان انسان را چوپانی می‌کند. یعنی تا این حد به انسان مسلط است و چیره. و انسان خبر ندارد.)

کُله و تاج سرم را پی سیلی تو باید 
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی

چاره‌ای نیست، باید پذیرفت و این تاج و کلاه هویت فکری را به دست سیلی حقیقت سپرد چرا که تاج اصلی، ذات و فطرت اصیل هر انسان است و جز آن، همه باری است گران بر دوش جان انسان و مایهٔ مرارت و ملالتش.
(سر چو نه در پای عزیزی بود / بار گرانی است کشیدن به دوش - سعدی)

به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
ز تو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی

این "من" ذهنی، هستی روانی، رخت زندگی‌اش را به کجا ببرد، در کجا اقامت کند تا بلکه دمی آسوده باشد؟ مگر می‌تواند از این جان اصیل و حقیقی جان بدر ببرد؟ که او جان نامیرای جهان است و جهان به او زنده.
(در مصرع دوم بطور ضمنی می گوید اگر "من" جان بدهد و محو شود، تو که خودت "صد جان جهانی" جان و زندگی خواهی بخشید.)

به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی

چشم احول و دوبین انسان اسیر نفس، چه عیبی را به حقیقت نسبت دهد و چگونه با زبان ذهن و "من" به آن ایراد بگیرد، حقیرش بشمارد، او را بشکند تا بر ارزش "خود" بیافزاید؟ حقیقت و یا اصالت انسان که به مخلوقات ذهنی نمی‌ماند و شبیه آدم نیست که بتوان با زبان آدمیزاد با آن به گفتگو نشست.
(از آنجا که حقیقت شبیه به هیچ چیز نیست، نه می‌توان بر او نقصی قائل شد و نه عیب و اشکالی بر آن گرفت. اگر ما نقص و ایرادی هم بر حقیقت می گیریم بخاطر آن است که از روی پیش‌فرض او را اول به چیزی، مخلوقی و موجودی شبیه فرض می‌کنیم، سپس اشکالات و عیبها را بر او مترتب می سازیم! در صورتیکه حقیقت را به تصور درآوردن بخاطر محدودیت ماست. هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست / ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست - حافظ)  

به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده
مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی

عشق یا حقیقت فقط در سکوت و سکون ذهن، در خاموشی افکار تجربه می‌شود و ارتباط مستقیم با آن برقرار می‌شود و ذهن را از دست خیالات و افکار پنداری می‌رهاند و واقع‌بین می‌کند، در غیر اینصورت ذهن هرچه بگوید از خیالات خودش گفته است. و بمحض شکستن سکوت و رفتن به زمان گذشته و آینده در ذهن، این تجربه نیز می‌میرد. پس بایستی هر لحظه مراقب بود تا ناقهٔ ذهن به سوی مادر افکار واپس نرود. 
(بهتر است بگوییم: "پس بایستی هر لحظه مراقب بود، مشاهده کرد که چگونه ناقهٔ ذهن دارد به سوی مادر افکار واپس می‌رود و میل می‌کند."
"ملاقات" در مقابل "خیالات"، قابل تأمل است. هر جا خیال است خبر از ملاقات نیست و در ملاقات از خیالات خبری نه. نکتهٔ دیگر این بیت "قسام زمان" خواندن حقیقت است. یعنی تقسیم کنندهٔ زمان. مسلماً تقسیم کنندهٔ هر چیز باید آن را در اختیار داشته باشد و بر آن چیره باشد. لذا انسانی که در کیفیت وصل به ذات خویش است از زمان(ذهنی) خارج است. این موضوع قابل شرح و تأمل بیشتری است.)

هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده 
همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی

نفس یا "من" پنداری تنگ و تاریک و محدود است و در عین حال ناصادق و ریاکار. اما ذات انسان، عمیق، گشاده و با خود و همه کس صادق است و چیزی برای پنهان کردن و یا نمایش دادن ندارد. در حالیکه همهٔ انسانهای اسیر "من"، از بلائی که نفس بر سرشان آورده، از پای افتاده و در رنج هستند. حقیقت درون، شاد و مسرورانه در حال کف زدن است.

شه و شاهین جلالی که چنین با پر و بالی
نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی

ذات انسان شاهین پر جاه و جلال است که فقط شاه حقیقت را می‌شناسد، اصلاً خود شاه حقیقت است که به چنین بال و پری آراسته شده. نه گمان است و نه خیال که بی‌ریشه باشد و زائیدهٔ ذهن. بلکه بی‌جا و بی‌مکان است و در عین حال عیان و آشکار برای کسی که فارغ از همهٔ خیالات و پندارهاست.    

چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش که بسی سخته‌کمانی

هر حیله و تدبیر، هر رمز و رازی که ذهن بکار می‌برد بمحض اینکه انسان در کیفیت عشق و سکوت قرار بگیرد با حضور شعلهٔ حقیقت می‌سوزد و از بین می‌رود انگار که تیری از کمان جسته باشد و همهٔ افکار توهمی و زیرکانه را بهم بدوزد.
("سخته کمان" یعنی قوی. می‌گوید: ای انسان از خیال و پندار هراس نداشته باش. از ناقلایی و مکرها و حیله‌های پنهانش نترس. ذات تو از حق است لذا سخته‌کمان هستی. دل قوی دار و با شعلهٔ حضور و آتش عشق محوش کن. که البته وقتی در حضور باشی، خودبخود محو است! نیست بودن، خیالی بودن آن را می‌بینی.)

هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه 
برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی

جان و اصالت انسانی که گرفتار "خود" و یا اسیر زندان نفس است وقتی ذهن در کیفیت سکوت و بدون پندار قرار می‌گیرد، این جان حقیقی به تیری می‌ماند که از زه کمانی به کیفیت ورای ذهن بر می‌جهد. چرا که اصالت انسان به شهر بی‌انتها و ازلی ابدی لامکان تعلق دارد، نه به ده تنگ و تاریک ذهن یا نفس.
(ده مرو، ده مرد را احمق کند / ز استقامت روح را مبدل کند)

چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی

اگر آتش عشق و حقیقت همهٔ وجود انسان را دربرگیرد، حالات زیبائی را انسان تجربه می‌کند، سخنان خردمندانه‌ای (خودبخود) بر زبان جاری می‌شود که ذهن و زبان ذهن از آن بی‌بهره است و همین زبانه‌های آتش حقیقت است که دامن نفس را می‌گیرد.
(لیک شمع عشق چون آن شمع نیست / روشن اندر روشن اندر روشنی‌ست
 او به عکس شمعهای آتشی‌ست / می‌نماید آتش و جمله خوشی‌ست!
طبق معمول در بیت آخر سخن از خاموشی است، سکوت. اما اینجا بطور مستقیم صحبت از سکوت نمی‌کند. می‌گوید: زبانهٔ آتش عشق بهتر از زبان(حرف زدن، فکر کردن) است! یعنی بگذار عشق باشد، نه حرف زدن درونی، نه فکر کردن. یعنی شعلهٔ عشق زمانی هست که فکر نباشد.
"در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد"(حافظ)  عشق حالت حضور است و "همه عالم" عالم افکار.)

---