مورچه



   بعضی‌ها که چه عرض کنم خیلی از ما، فکر می‌کنیم عرفان و خود‌شناسی برابر با کسب و بدست آوردن چیزهایی است. اسم این «چیز‌ها» را هم مثلاً مقام و حال و فضایل می‌گذاریم. حتی من و شما هم که ماشالله ماشالله یک پا خودشناسیم، یا حداقل اینطور فکر می‌کنیم، اگر نه برای تحصیل و کسب چیزی سراغ مطالب عرفانی می‌رویم، پس برای چه می‌رویم؟! همین الان شما برای چی به این سایت سر زده‌ای؟! آیا انگیزهٔ "شدن" پشت آن نیست؟ آیا نپذیرفتن خودمان در این مراجعه نهفته نیست؟ من اگر نخواهم چیزی بشوم، اگر در کیفیت پذیرش(رضا) باشم، دیگر چه لزومی دارد به این در و آن در بزنم؟ چرا می‌خواهم چیزی بدست بیاورم؟ ولو این چیز "مقام" و "حال" نباشد و اسمش خوشبختی، احساس خوب، احساس سبکی، رهایی، عشق یا هر چیز دیگر باشد. 

   خود‌شناسی اگر واقعاً خود‌شناسی باشد، بمعنای از دست دادن و کندن و ریختن و زدودن است. هیچ چیز قرار نیست کسب کنی یا بدست بیاوری. بلکه قرار است هر چه هستی را زمین بگذاری. اگر انسان با ایدهٔ بدست آوردن و توقع و انتظار به شناخت خود بپردازد، کار عبث و باطلی می‌کند.

   اینکه مفهومی بنام «فقر» در عرفان مطرح است برای قشنگی و وانمود به تواضع نیست. فقر یعنی نداشتن هیچ چیز. یعنی قرار است هر چه داری را از دست بدهی. و اصلی‌ترین داشته‌ات خودت هستی. "لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون" ("هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه از آنچه دوست می‌دارید، انفاق کنید.") یعنی همین. محتوای مفهوم "قربانی کردن"، "ذبح عظیم" همین است. ما به خودمان و تمام تمنیات و لذت‌جویی‌هایش چسبیده‌ایم و آن را با فکر کردن تغذیه می‌کنیم.

   اگر احیاناً نمی‌دانی منظور از فقر در عرفان چیست، هر چند در جلسات مثنوی گفته شده، عرض کنم بطور خلاصه که فقر در عرفان(که ممدوح است) بمعنی فقر مادی و نداشتن رفاه جسمی نیست. رفاه مادی و جسمی در حد رفع نیازهای اولیه لازم است و خردمندانه. فقر در خود‌شناسی یعنی از دست دادن هستی، خود، شخصیت، آنچه که ما فکر می‌کنیم آن هستیم، آن مرکز که از کودکی در جامعه و خانواده و محیط بما گفته‌اند تو این هستی و ما با فکر برای خودمان آن را متصوریم و فکر می‌کنیم آنیم. فقر یعنی نداشتن این هستی روانی. 

   پس روشن است که کسی که می‌خواهد به عرفان یا خود‌شناسی بپردازد، یعنی خودش را بشناسد، اگر با این رویکرد به موضوع نگاه کند که «من خود‌شناسی می‌کنم تا چیزی (شخصیت و هستی روانی) جدید و دیگری بدست بیاورم»، بکلی اشتباه می‌کند. بلکه این نگاه خردمندانه است که بداند هیچ چیز قرار نیست کسب کند که هیچ، هر آنچه هست (فکر می‌کند هست) را هم باید بطور کامل از دست بدهد، عریان شود (آثار مولانا پر است از مفهوم "با پیرهن نخوابیدن با صنم")، ساده شود، اگر از او بپرسند «تو کی هستی؟»، نتواند جواب دهد. با آگاه شدن، با دیدن این حقیقت که نیست، هستی را بکند و بریزد. از خانهٔ دلش بیرونش بریزد.