بزرگان


ای کاش هویج بود. سایهٔ هویج هم نیست!

   داشتم یکی از برنامه‌های رادیو حافظ را گوش می‌دادم. یک اصطلاحی این فرنگی‌ها دارند که قبلاً هم گفته‌ام: Reading between lines، یعنی میان خطوط را خواندن. به این معنی که سخنی متضمن چیزی باشد اما صراحتاً بیان نکرده یا اصلاً قصدش بیان آن نبوده ولی در بطن متن، یا در حس و حال نویسنده یا سخنران لحاظ شده. و چه بسا خود نویسنده از آن مطلع نیست.

   کسانیکه دربارهٔ مثلاً حافظ و مولانا (یا هر رشتهٔ دیگر) قلم زده‌اند و می‌زنند اصولاً نان شب‌شان از این راه درمی‌آمده و می‌آید. پس لازم بوده و هست که آنها را بزرگ کنند یا طوری درباره آنها حرف بزنند که خواننده‌شان را به تجلیل از حافظ و مولوی دعوت کنند. 

   در طول تاریخ هر کس دربارهٔ چیزی قلم زده یا سخن رانده عموماً نانش هم از آن راه در می‌آمده. مثلاً من استاد ادبیات یا فلسفه هستم یا استاد روانشناسی هستم و دربارهٔ "اساتید"، "فلاسفه"، صاحبنظران و نظریاتشان مقاله می‌نویسم و کنفرانس می‌دهم. خوب معلوم است که باید طوری بنویسم و صحبت کنم که مردم فرار نکنند که هیچ، بلکه جذب شوند و آن اشخاص(مثلاً حافظ، مولانا، فروید، انیشتین و ...) را در نظر مردم بزرگ کنم، حتی اگر در مقاله‌ام حرف مایه‌داری هم نداشته باشم. یک چیزهایی سر هم و مونتاژ می‌کنم. تا نان شبم و شغلم ادامه داشته باشد. و خدا می‌داند چقدر همین جریان مرا سطحی بار می‌آورد. منی که باید صدها مقاله و کتاب بنویسم و ترجمه کنم که صد من از این مقالات یک غاز هم بار و محتوا ندارد. این کار، مرا شدیداً سطحی بار می‌آورد و زندگی‌ام - علی رغم اینکه در نظر دیگران خیلی با ابهت جلوه می‌کند - دروناً در پوچی و سطحی بودن می‌گذرد.

   حالا بنظر شما در زمینهٔ روانشناسی و عرفان، شومن‌های عرفانی مانند پانویس باید به چه چیزی دامن بزنند تا دریافت نان شب تشخص، توجه و "به به"‌شان از دیگران را تضمین کنند؟(پولی که نصیبمان نمی‌شود!). منظورم اینست که افرادیکه حرف از عرفان و خودشناسی می‌زنند، برای اینکه مشتری‌هایشان را همیشه جلب کنند و باصطلاح کفتربازها "جلد" نگه دارند، چه حیله‌ای باید در کار کنند و می‌کنند؟

   حیلهٔ "تکامل"، حقهٔ "عشق"، "رهایی"، "خدا"، "باغ سبز عشق"، اینکه "تو شخصیتی داری و باید از آن ناراضی باشی" و ده‌ها حرف و وعدهٔ دیگر از این دست. و همه بطور بسیار بسیار زیرپوستی و زیرکانه القاء می‌شوند. و اصل اساسی آنها این است که "تو چیزی هستی، و باید چیز دیگری بشوی".

   و اگر کمی درونی‌تر نگاه کنیم، ذهن خود فرد(یعنی من به خودم) یک سری وعده‌های مجازی و باصطلاح معنوی - که جنس‌شان از تصویر و فکر است - وعده می‌‌دهد و آنها را باارزش و "سرلوحه" و با شکوه و ابهت می‌نمایاند و فرد را تشویق به کسب آنها می‌کند. چیزهایی که فقط ایده‌آلند. "آنجا" هستند.

   اینکه می‌بینیم بسیار بسیار رایج است که از مولانا و شمس و "عارفان" و "بزرگان" (و بسیار افراد دیگر که حالا اسم نمی‌آوریم) تجلیل می‌شود، در حقیقت پشتش همین دعوت به دواندن ذهن‌ها بدنبال کسب "چیزی شدن" است. دویدنی که هیچوقت به هیچ کجا نمی‌رسد! دویدنی که همیشه انسان را در کیفیت حس بدبختی و کمبود داشتن نگه می‌دارد. در حالیکه اگر همانجا که هستی بایستی و درک کنی که دویدن(ذهنی) باطل است، کار تمام است. 

ای کمان و تیرها برساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته

هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کاو راست سوی گنج پشت

گو بدو چندانکه افزون می‌دود
از مراد دل جداتر می‌شود!

   و آگاه باشیم که پذیرفتن این حرفها، بدون درک و دیدن آن درون خودمان، کار باطلی است. متوجه شویم، ببینیم که دویدن دنبال تصاویر ذهن خودمان کار بیهوده‌ای‌ست. نه اینکه این حرف را بصورت ایده و عقیده بپذیریم.


---