چشمهایش



   دو مطلب در این رابطه. مطلب دوم را اول می‌گویم و مطلب اول را دوم!

   دو سه روز پیش، عزیزی می‌گفت: "وقتی چند ماه پیش، از استرالیا خارج شده بودی، اتفاق ناگواری در سیدنی افتاد که از آن بی‌خبری." گفتم: "همین است دیگر. دو سه ماه مملکت‌تان را رها می‌کنم، اینطوری می‌شود! حالا بگو چه اتفاقی؟" گفت: "مردی به زنی تجاوز کرده بود. دستگیرش کردند و بعد از تحقیقات فهمیدند این مرد سابقه‌دار است و قبلاً هم از اینجور کارها می‌کرده. از خودش که پرسیده‌اند چرا دوباره این کار را کرده‌ای، گفته: "وقتی از زندان آزاد شدم، هیچ کار و باری نداشتم و هر جا رفتم کار گیرم نیامد. این بود که خواستم باز برگردم زندان. برای همین، این کار را کردم." 

   خانواده و فردی که به او تجاوز شده بوده، از دولت استرالیا شکایت کرده‌اند که چرا چنین کسانی را در جامعه رها می‌کنید، در حالیکه هیچ فکرش را نمی‌کنید که اینها بعد از آزادی، نیاز به کار و حقوق دارند تا دوباره به وضع سابقشان برنگردند؟ فرد متجاوز هم از دولت شکایت کرده که اگر شما بعد از آزاد شدنم از زندان، بمن کار داده بودید، این وضع پیش نمی‌آمد! خلاصه اینکه همهٔ کاسه کوزه‌ها سر دولت شکسته شده و باید غرامت به هر دو طرف بپردازد. خیلی از نهادهای دفاع از حقوق شهروندان هم از این دو طرف دعوی حمایت کرده‌اند."

    گفتم: "نمی‌دانستم مردمان دو سرزمین ایران و استرالیا تا این حد شباهت فرهنگی دارند!". +
   
   اما مطلب اول! در تاریخ ادیان و بخصوص اسلام عزیز، از جمله فرقه‌های بسیار بسیار زیادی که شکل گرفته است، معتزله و اشاعره بودند، بترتیب تاریخی. این دو فرقهٔ کلامی(اعتقادی) هر کدام تفسیر و برداشت خودشان را از دین و قرآن داشتند و برای برداشت و تفسیر خود، دلایل عقلانی خود را نیز ارائه می‌دادند. محض اطلاع جنابعالی عرض کنم که واژهٔ "کلام" در اینجا بمعنی "سخن"، "صحبت" و "حرف زدن" نیست. "علم کلام" یعنی علمی که به تحقیق و بررسی عقلانی عقاید اسلامی می‌پردازد. روابط بین مفاهیم دینی را بصورت عقلی(بگوییم فلسفی‌طوری) بررسی و بیان می‌کند. خلاصه‌اش آنکه همان فلسفیدن است، که دست‌مایه‌هایش صورتهای (ذهنی) باصطلاح دینی‌ست.

   اول فرقهٔ معتزله بوجود آمد. متفکر اصلی آن فردی بوده به اسم ابوهشام جُبایی. این ابوهاشم خان شاگردی داشته به نام ابوالحسن اشعری. روزی از روزها ابوالحسن چالشی را برای استادش، ابوهاشم، مطرح می‌کند که بعد از آن تاریخ، مسئلهٔ معروفی در تاریخ علم کلام اسلامی می‌شود. این مسئله به درد کسانیکه دوست دارند با مفاهیم صورتهای دینی ور بروند و تفلسفاً با آنها بازی بازی کنند، می‌خورد. یا آنها که تمایل عجیبی به غر زدن به جان و دل "خدا" دارند. (البته اگر این خدا وجود داشته باشد.)

داستان از این قرار است:

(لوکیشن: مدرسه، پای صحبت استاد ابوهاشم جبایی، متفکر مکتب اعتزال)

ابوالحسن اشعری: سه برادر بودند یکی نیکوکار و پرهیزگار، دیگری کافر و فاسق و سومی کودک. این سه برادر مردند. وضعیتشان در آن دنیا چیست؟

ابوهاشم جبایی: زاهد نیکوکار در بهشت و درجات عالی باشد؛ کافر فاسق به دوزخ باشد، و کودک از اهل سلامت است اما نه در بهشت و درجات عالی.

اشعری: اگر آن کودک خواهد که به درجات عالی رود، خداوند به او اجازه دهد؟

جبایی: نه! به او می‌گوید که اگر آن برادرت به این درجات عالی رسید، برای آن است که زاهد و نیکوکار بود. اما تو زندگی نکرده‌ای و در کودکی مرده‌ای. و زهد و عمل نیک نداشته‌ای. لذا به آن درجات عالی راه نداری.

اشعری: اگر آن کودک بگوید که: "تقصیر از من نیست، زیرا تو مرا زنده نگذاشتی و امکان و فرصت عمل نیک بمن ندادی"، چه می‌گویی؟

جبایی: خدای تعالی گوید: من داناتر بودم. که اگر تو زنده می‌ماندی، معصیت می‌کردی و در آخر سزاوار آتش سوزان می‌شدی. لذا مصلحت تو را رعایت کردم و در کودکی تو را میراندم.

اشعری: حال اگر برادر کافر و فاسق بگوید: خدایا همچنان که وضعیت آیندهٔ او را می‌دانستی، آیندهٔ مرا هم می‌دانستی. پس چرا مصلحت او را رعایت کردی و مصلحت مرا رعایت نکردی؟ چرا مرا در کودکی نمیراندی تا فرصتی برای کفر و فسق نداشته باشم؟ و باعث شدی اهل دوزخ شوم؟!

در این حال، جبائی جوابی نمی‌یابد(هنگ می‌کند) و به اشعری می‌گوید: "تو دیوانه‌ای". اشعری می‌گوید: "نه من دیوانه نیستم، بلکه خر شیخ در گردنه مانده است."

   می‌گویند از همینجا به بعد، ابوالحسن شروع به رد مکتب معتزله کرد و برای خودش "کسب" و کاری راه انداخت و حسابی هم بیزینسش گرفت. +  +